به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، دوازدهمین جلد از کتاب «هدهد سفید» ویژه نوجوانان به منظور آشنایی بیشتر این قشر با کتاب و کتابخانه، خردادماه ۱۴۰۰ از سوی نهاد کتابخانههای عمومی کشور به صورت چاپی و الکترونیکی منتشر شد.
در بخشی از دوازدهمین شماره کتاب «هدهد سفید» که به داستان «کادوی تولد جادویی» نوشته فاطمه سرمشقی اختصاص دارد، میخوانیم:
وقتی تعریف میکند که چطور در شبهای سرد و بلند زمستان سالهای جنگ با خواهرها دست هم را میگرفتند و در تاریکی پس از خاموشی برق افسانهها را به مهمانی خواهرانهشان دعوت میکردند تازه میفهمی چرا کتابهای فاطمه سرمشقی پر است از ردپاهای شیرین خواهرانگی. داستان کادوی تولد جادویی هم یکی از آن قصههای خواهرانه است هدیه به همهی نوجوانانی که بر بال هدهد سفید به سرزمین قصهها سفر میکنند.
درست یک هفته است که مدرسه نرفتهام و این یعنی یک هفته است که تارا را ندیدهام و یک هفته است باشگاه پینگپونگ و کلاس گیتار هم نرفتهام. دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. مامان آنقدر دیر از بیمارستان برمیگردد و آنقدر خسته است که حوصلهی هیچ کاری ندارد. همین که در خانه را باز میکند به من و بابا اشاره میکند که نزدیکش نشویم. همهی لباسهایش را که در ماشین لباسشویی میریزد و به حمام میرود تازه کار بابا شروع میشود و برای هزارمینبار در آن روز شروع به ضدعفونیکردن همهجا میکند. خانه را بوی الکل و وایتکس پُر میکند. اما بابا دستبردار نیست. دستگیرهی اتاق من و گلآذین، که البته الان یک هفته است فقط اتاق گلآذین است، را محکمتر از جاهای دیگر دستمال میکشد و میگوید: «خدا میداند روزی چندتا مریض به آن بیمارستان میروند. نباید بگذاریم پای ویروسها به اینجا هم باز شود.» و جوری نگاهم میکند که انگار بامزهترین حرف دنیا را زده است و من باید الان از خنده نقش زمین شده باشم. هر کار میکنم خندهام نمیگیرد. حتی نمیتوانم یکی از آن لبخندهای کج و به قول تارا الکی تحویلش بدهم. انگار یادش رفته چرا در اتاق من و گلآذین یک هفته است که بسته مانده و حتی برای برداشتن کتاب و دفترم هم اجازه ندارم به آنجا نزدیک بشوم.
اولین روز تعطیل همه خوشحال بودیم. بابا روی کاناپه دراز کشید و یکی از آن کتابهای بزرگ و قطورش را در دست گرفت و زیر لب گفت: «حالا به جای سروکلهزدن با دانشجوها میتوانم برای خودم کتاب بخوانم.» کتاب را جلوی صورتش گرفت و زیر لب ادامه داد: «از کِی منتظر همچین فرصتی بودم.» مامان اما تعطیل که نشد هیچ ساعت کاریاش از قبل هم بیشتر شد و توی خانه هم، جای اینکه همان مامان قبلی باشد، تبدیل به پرستاری شد که از صبح تا غروب توی بیمارستان از این اتاق به آن اتاق میرود و تب مریضها را اندازه میگیرد و حواسش هست که داروهایشان را سر وقت بخورند. به ما دارو نمیداد اما هربار که از آشپزخانه برمیگشت آب پرتغالی، سیبی، چیزی برایمان میآورد و بالای سرمان میایستاد تا مطمئن شود همهاش را خوردیم.
با تارا کلی برنامه ریخته بودیم. قرار بود یکروز او به خانهی ما بیاید و یکروز من به خانهی آنها بروم. برنامهمان هم مشخص بود. اول یکی از قسمتهای هری پاتر را میدیدیم و بعد کمی کتاب میخواندیم و خسته که میشدیم بازی جدیدی اختراع میکردیم. حتی فکر کرده بودیم به مهرآیین و آوین هم بگوییم بیایند. هرچه تعدادمان بیشتر بود بیشتر خوش میگذشت. حالا که مدرسهای در کار نبود شاید بابای پانیذ هم اجازه میداد او هم بیاید. از کجا میدانستیم این تعطیلات قرار است بدترین و حوصلهسربرترین تعطیلات تمام عمرمان باشد و قرار نیست اصلاً همدیگر را ببینیم؟ شاید اگر آخر هفته تولد تارا نبود اینقدر همه چیز بد به نظر نمیآمد. از چند ماه پیش با مهرآیین و آوین و پانیذ برای غافلگیرکردنش نقشه کشیده بودیم و حالا همه چیز به همین راحتی نقش بر آب شده بود. حتی یک تولد معمولی هم نمیتوانستیم بگیریم. مامان میگوید میتوانم هدیهاش را با پیک برایش بفرستم و اصلاً حواسش نیست که یک هفته است اصلاً پایم را از خانه بیرون نگذاشتهام که هدیهای بخرم. اخم میکند و میگوید: «شما از کِی است دارید نقشه میکشید. چطور برای هدیهاش فکری نکرده بودی؟» نمیگویم که منتظر بودم گلآذین بیاید و با هم هدیه بگیریم. او همیشه خیلی خوب میداند برای هرکس چه هدیهای بگیریم که خوشش بیاید. اما حالا از وقتی برگشته از آن اتاق بیرون نیامده است. نه برای اینکه خودش نخواهد یا دوست داشته باشد تنها باشد. مامان نمیگذارد. میگوید کمی سختی بکشیم بهتر از آن است که همهمان مریض بشویم و سرش را برمیگرداند که چشمهای خیسش را نبینم.
اصلاً از وقتی گلآذین برگشت همه چیز این تعطیلات بدتر شد. نه که بخواهم او را مقصر بدانم اما تا قبل از آمدن او حداقل میتوانستم به اتاقم بروم و یا سریال هری پاتر را با صدای بلند ببینم بدون اینکه بابا مدام توی گوشم بگوید صدایش را کم کن خواهرت بیدار نشود. اصلاً هیچکس حواسش به من نیست که با صدای سُرفههای گلآذین چطور میتوانم با آن صدای کمِ تلویزیون چیزی بشنوم؟
روز اولی که گلآذین برگشت مثل همیشه بود؛ جز لُپهایش که از همیشه سرختر بود. الان که فکر میکنم انگار چشمهایش هم از همیشه خستهتر و خوابآلودهتر بود. همه میدانستیم که توی قطار از صدای تلقتولوق خوابش نمیبرد و تمام راه را در تاریکی خیره میشود به جاده و برای همین چشمهایش یکذره هم نگرانمان نکرد. با این همه مامان نگذاشت بغلش کنم و گفت: «بعد از حمام و عوضکردن لباسها.» و گلآذین را مستقیم فرستاد حمام.
گلآذین که از حمام بیرون آمد لپش از قبل هم قرمزتر شده بود. مامان دستش را روی پیشانیاش گذاشت، ابروهایش را به هم گره زد و باز هم نگذاشت گلآذین را بغل کنم. گلآذین لبخند کمرنگی زد و خیلی آرام، جوری که صدایش را به زور میشنیدم، گفت: «چقدر گرم است.» و دیگر بعد از آن صدایش را نشنیدم. البته به جز صدای سرفههایش که به قول بابا انگار یک مشت سنگریزه توی گلویش جمع شده که با هر سرفهای بالا و پایین میشوند و صدایشان جوری است که هرکس میشنود گلویش شروع به خاریدن میکند.
امروز که پانیذ زنگ زد و پرسید بالأخره برای تولد تارا چه کار کردی دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. پرسید: «به نظرت تارا از کتاب مجستریوم خوشش میآید؟ یکجورهایی شبیه هری پاتر است.» دماغم را بالا کشیدم و با فینفین توی گوشی پچپچ کردم: «من از کجا باید بدانم؟» و زود قطع کردم.
بابا که از اتاق گلآذین بیرون آمد جلویم ایستاد. دستکش دستش بود و ماسک زده بود. ظرف خالی را جلویم تکان داد و گفت: «حالش خیلی بهتر شده. تمام سوپش را خورد.» آنقدر بلند حرف میزد که شک ندارم دلش میخواست گلآذین هم صدایش را بشنود. لابد سعی میکرد غیرمستقیم به گلآذین امید بدهد. مامان میگفت هیچ چیز به اندازهی امیدواری حالش را خوب نمیکند. بابا هنوز داشت بشقاب خالی را در هوا تکان میداد که صدای سرفههای گلآذین بلند شد. صدایش آنقدر بلند بود که حتم داشتم شیشهی پنجرهی بالای تختش را میلرزاند. بابا بشقاب خالی را داد دستم و دوید توی اتاق. دلم میخواست من هم بروم و ببینم هنوز لپهایش آنقدر قرمزند یا نه اما جرأت نداشتم به اتاق نزدیک بشوم. آنقدر پشت در ایستادم تا سرفههای گلآذین تمام شد و بابا برگشت. گفت: «گلآذین کارت دارد. میخواهد چیزی بهت بگوید.» اما قبل از اینکه دستم به دستگیرهی اتاق بخورد جلویم را گرفت و گفت: «کجا؟ الان بهت زنگ میزند.» نمیدانستم بابا شوخی میکند یا جدی میگوید. به نظرم خیلی خندهدار بود که در یک خانه باشیم و با تلفن با هم حرف بزنیم. صدای زنگ گوشیام که بلند شد دیگر نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. حالا دیگر هم میتوانستم صدای گلآذین را بشنوم و هم خودش را در واتساپ ببینم. گلآذین که صدایم کرد انگار برای اولینبار اسمم را میشنیدم. هیچکس به اندازهی او مهرآذین را قشنگ تلفظ نمیکرد. روی تخت دراز کشیده بود. زیر چشمهایش پف داشت و لپهایش هنوز قرمز بودند. چیزی نگفتم اما فکر کردم از همیشه خوشگلتر شده است. گلآذین که پرسید: «برای تولد تارا چه کار کردی؟» شانههایم را بالا انداختم و به زور آب دهانم را قورت دادم. گفت: «میخواهی جعبهی جادویی تولد برایش درست کنیم؟» آنقدر یواش حرف میزد که صدایش را به زور میشنیدم. گلآذین هیچ وقت چیزی را فراموش نمیکرد. خودش پارسال برای تولدم یکی از آن جعبهها درست کرده بود و روی دیوار هر طرفش یک جملهی قشنگ با رواننویسهای رنگی نوشته بود. یک جعبهی کوچکتر هم تویش درست کرده بود که یک طرف عکس من و خودش را چسبانده بود و طرف دیگرش عکس من را با فتوشاپ کنار هری پاتر گذاشته بود و دو طرف دیگر را قلب چسبانده بود. تارا آنقدر از جعبه خوشش آمده بود که فکر میکردم اگر هدیهی گلآذین نبود حتماً میدادمش به او.
گلآذین چندبار سرفه کرد و پرسید: «موافقی؟» بهترین هدیهای بود که میتوانستم به تارا بدهم. گفتم: «خوبه اما مشکل این است که من بلد نیستم درستش کنم.» گلآذین یکی از آن لبخندها زد که روی لپش چال میانداخت و گفت: «تو مقواهای رنگی و چسب و قیچی را آماده کن. من بهت میگویم باید چه کار کنی.»
آن شب مامان که از بیمارستان برگشت جعبهی ما هم آماده شده بود. مامان باور نمیکرد آن را با کمک گلآذین درست کردهام. اما وقتی از اتاق گلآذین بیرون آمد با لبخند گفت: «مثل اینکه آن جعبه واقعاً جادویی بود. تبش پایین آمده.» و برای اینکه حرفش را باور کنیم دماسنج را جلوی چشمهایمان گرفت و لبخند زد.