به گزارش روابط عمومی نهاد کتابخانههای عمومی کشور نخستین شب شعر «مدافعان حرم» با همکاری نهاد کتابخانههای عمومی کشور و انتشارات شهرستان ادب عصر سهشنبه 13 مهر با حضور علیرضا مختارپور، دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی کشور، علی نیکنام، مدیرکل کتابخانههای عمومی استان تهران، امین متولیان، معاون برنامهریزی، پژوهش و فناوری اطلاعات، محمد الهیاری معاون توسعه کتابخانهها و کتابخوانی، محمدهادی ناصری مدیرکل روابط عمومی، اسماعیل جانعلیپور مدیرکل امور فرهنگی، مرتضی محمدزاده مدیرکل امور مجلس و استانهای نهاد، سردار اسداللهی فرمانده لشکر عملیاتی 27 محمد رسولالله، تعدادی از خانوادههای مدافع حرم و چند تن از شاعران آیینی کشورمان در سالن اجتماعات کتابخانه مرکزی پارک شهر برگزار شد.
مصطفی محدثی خراسانی:
هر صبح شکوه سرمدی میبینم
هر شب نفحات احمدی میبینم
هستی چو بهار جوشش نام شماست
گلها همه را محمدی میبینم
***
خورشید اگر به مهر تابنده شده است
و از عطر بهار شهر آکنده شده است
تغییر نیامده است در لیل و نهار
ذرات تو در جهان پراکنده شده است
***
هرچند که سوگوار بر می گردد
آشفته و بی قرار بر می گردد
از دشت شکوفه های رقصان در باد
این قافله از بهار بر میگردد
***
خورشید اگر چه سوگوار آمده است
بر سینه آسمان غبار آمده است
یکبار دگر به یمن تشییع شما
بر شانه شهر ما بهار آمده است
میلاد عرفان پور:
رفیقهای قدیمی شهید برگشتند
خدا همان دمِ اول شهیدشان میخواست
به هیئتی که خدا آفرید، برگشتند
اگرچه بر تنِ این سروها جراحاتیست
خدا گواه که اینان رشید برگشتند
خوشا به غیرت فرزندان روح خدا
به منزلی که خدا برگزید، برگشتند
پی خدا به مصاف یزیدیان رفتند
خداشناستر از بایزید برگشتند
نگو به دور سفر کردند؛ دور چرا؟!
به «أقرب من حبل الورید» برگشتند
به مادران به صدای بلند مژده دهید
چرا شکسته خبر میدهید برگشتند؟!
کدام عید مبارکتر از شهادت بود؟
عزا چرا که سحرگاه عید برگشتند
خلاصه قافلههای امیدمان رفتند
و دشمنان همگی ناامید برگشتند
***
با دشمن خویشیم دمادم در جنگ
او با دمِ تیغ آمده، ما با دلِ تنگ
ما رود مُدامیم بگویید به تیغ
ما شیشه عطریم بگویید به سنگ
***
آن لحظه که جان میرود از دست؛ حسین
دیدار تو آخرین امید است؛ حسین
ما منت مرگ را نخواهیم کشید
باید به شهیدان تو پیوست؛ حسین
***
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
احمد بابایی:
خبر، آمیخته با بغض گلوگیر شدهست
سیل دلشوره و آشوب، سرازیر شدهست
سرِ دین، طعمهی سرنیزهی تکفیر شدهست
هر که در مدح علی(ع) شعر جدید آوردهست
گویی از معرکهها نعش شهید آوردهست
روضهی مشک رسیدهست به بیآبیها
خون حق میچکد از ابروی محرابیها
باز هم حرمله... سرجوخهی وهابیها
کوچه پسکوچهی آینده، به خون تر شده است
باز بوزینهی کابوس، به منبر شده است
خط و ربط عرب ای کاش که کاشی گردند
تا حرم، همسفر «قافلهباشی» گردند
لاشهخواران سقیفه، متلاشی گردند
میزند قهقهه، «القارعه» بر خامیشان
خون دین میچکد از «دولت اسلامی»شان
بنویسید: تب ناخلفیها ممنوع!
هدف آزاد شده، بیهدفیها ممنوع!
در دل «عرش»، ورود سلفیها ممنوع!
«عرش» یک روضهی فاش است که داغ و گیراست
«عرش»… گفتیم که نام دگرِ سامرّاست
شرق، در فتنهی اصحاب شمال افتادهست
بر رخ غرب، از این حادثه خال افتادهست
وا شده مشت و از این چفیه، عقال افتادهست!
گویی از هرچه که زشتیست، کفی هم کافیست!
جهت خشم خدا، یک سلفی هم کافیست!
تا «بهار عربی» روی علف باز کند
جبهه در شام و عراق از سه طرف باز کند
وای اگر دست کجی پا به «نجف» باز کند!
عاشق شیرخدا، وارث شمشیر خداست
سینه «سنی و شیعه» سپر شیر خداست
لختِ خونِ جگر ماست به روی لبشان
کوره دوزخیان، گوشهنشین تبشان
لهجه عبری و لحن عربی، مکتبشان
«نیل» را تا به «فرات»، آنچه که بود، آتش زد
شک مکن؟ ما همه را «مکر یهود» آتش زد
بیجگرها جگر حمزه به دندان گیرند
انتقام اُحُد و بدر ز طفلان گیرند
چه تقاصی ز لب قاری قرآن گیرند
بیشتر زان که از این قوم، بدی میجوشد
از زمین غیرت «حجربن عدی» میجوشد!
گره، انگار نه انگار به کار افتاده
سایه سرکش ما گردنِ دار افتاده
چشم بیغیرت اگر سمت «مزار» افتاده
صاعقه در نفسِ ابری خود کاشتهایم
به سر هر مژهای یک قمه برداشتهایم
سنگ تکفیر به آئینهی مذهب؟ هیهات!
ذوالفقار علی و رحم به مرحب؟ هیهات!
دست خولی طرف معجر زینب؟ هیهات!
ما نمک خورده عشقیم، به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم، به زینب سوگند
داس تکفیر، گل از ریشه بچیند؟ هرگز!
کفر بر سینه توحید نشیند؟ هرگز!
مرتضی همسر خود کشته ببیند؟ هرگز!
پایتان گر طرف «کرب و بلا» باز شود
آخرین جنگ جهانیِ حق آغاز شود
خوشخیالی است مرامی که اجاقش کور است
مفتیِ نفتیِ این حرملهگان، مزدور است
قصه حنجره و تیرِ سهپر مشهور است
خار در چشم سعودی شده «بیداریِ ما»
باز کابوس یهودی شده «بیداریِ ما»
رگ «بیداریِ ما» شد شریانی که زدند
بشنوی (بر دُهُل «جنگ جهانی» که زدند)
پاسخ شیعه به هر زخم زبانی که زدند
بذر غیرت، سر خاک شهدا میکاریم
پاسخ شیعه همین است که «صاحب داریم»
علی محمد مودب:
امروز مبین که از سرم خون آید
فردا بنگر که لاله بیرون آید
فردا پسر فاطمه با اسب سفید
بر خاک مزار فاطمیون آید
***
لیلی زدهام مرا تو مجنون بنویس
بر خاک فتاده غرق در خون بنویس
دیروز اگر نداشتم نامه ببخش
فردام به نام فاطمیون بنویس
***
بیتابی لالههای گلگون عشق است
بر خاک رهت فتاده در خون عشق است
ما را به صلاح و زهد و پرهیز مخوان
ای دوست که دین فاطمیون عشق است
***
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقه امواج سرد اروندم
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند
برای این همه مه پیکر جوان دیدند
منم که با سند زخم اعتبار خودم
منم که چهره تاریخی تبار خودم
شبیه سوختن ایل داغدار خودم
نم که با سند زخم اعتبار خودم
پری نموده و بر پردهها فریب شده
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده
ستارهها و پریهای سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!
سخن مگو که چنین و چنان به زاویهها
مرو به خیمه تاریک این معاویهها
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه
اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره من برد-بردشان این است
اگر نبود به کف تیغ من که تیزتر است
کجا ز طفل یمن طفل من عزیزتر است
مگر نه طفل من است این گلی که در یمن است
چرا فشردن دستی که بر گلوی من است؟
بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟
دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟
چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را؟
چرا به گندم ری بازم این معامله را؟
ببین به من که برای جهان چه میخواهند
برای این همه پیر و جوان چه میخواهند
برای پیری این کودکان چه میخواهند
بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!
به ضربه سم اسبان، به روز جنگ قسم
به لحن داغترین خطبه تفنگ قسم
که جز به تابش شمشیر، صبح ایمن نیست
چراغهای توهم همیشه روشن نیست
کجا به بره دمی گرگها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
مگر نه شیوه فرعون شان رجیمتر است
در این مناظره، موسای تو کلیمتر است؟
مکن هراس ز من، نامة امان توام
چراغ شعلهور عیش جاودان توام
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به کودکان ستمدیده عراق نگر
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوختهام قطعنامه صلح است
کنون که غرقه لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینه رجعت، آفتاب ببین
به ورطهای که سکون جز هلاک چیزی نیست
به غیر سجده نصیبت ز خاک چیزی نیست
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
ابوهریره پی لقمهای مزیده مرو
ببین به خیل شهیدان از این عشیره مرو
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت
***
در خیل تو خواستم سواری باشم
در لشکر تو طلایه داری باشم
افسوس که هیچ بودم آنقدر که باد
نگذاشت در این هوا غباری باشم
محمدمهدی سیار:
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها
اگر این ساحران اطوار می ریزند طوْری نیست!
عصا در دست اینک می رسند از کوه موسی ها
زمین آسمان جُل را به حال خویش بگذارید
کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها
بیاید هر که از فرهاد شیرین عقل تر باشد
نیاید هیچ کس جز ما و مجنون ها و لیلاها
همین از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری
همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها
شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را
که همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها
***
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
من به قد قامت یاران نرسیدم ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه مادر! مگر از من گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسم
***
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرفهای مرثیه خوانان دروغ بود!
ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزهها نشاندن قرآن دروغ بود
ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود!
حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
برجان باغ، داغ زمستان دروغ بود...
علیرضا قزوه:
سفیانی عصرند کنون طالب و داعش
خواهند بسوزند زمین را و زمان را
بویی به من آر از حرم حضرت زینب(س)
تا هدیه کنم در قدم او سر و جان را
من عاشق دلداده آن صحن غریبم
با عاشق دلداده مگو سود و زیان را
امروز ببینید صف آراسته در شام
هم خولی و هم حارث و هم شمر و سنان را
امروز ببین پشت و پناه حرم عشق
الوند و دماوند و سهند و سبلان را
آیینه ای از جنس خدا از حلب آمد
تا بشکند افسانه بیدادگران را
سردار بلانوش حسین همدانی
یک باره پر از آینه کردی همدان را
تا رایت مهدی(عج) ست به دست نفس تو
سفیانی و دجال نگیرند جهان را
ایران و عراق و یمن و شام عزادار
آن کیست تحمل کند این داغ گران را
جانت همه لبریز خدا، پر شده نور
از سینه برون ریخته ای نام و نشان را
تو رتبه ای از مرتبه دانان بهشتی
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
پیران وفادار در این عرصه غریب اند
یارب برسان خیل هژبران جوان را
مردانی از سلسله رستم دستان
با دادن سر می گذرند این همه خوان را
شد معرکه بیزار ز بیداد مدد کن
تا داد بگیرم همه ی دادرسان را
این سوخته جانان همه در خط امان اند
یارب برسان یار امین را و امان را
آیینه مگر آورد از محضر قرآن
تفسیر کند مرز یقین را و گمان را
نبض من و یاران همه زیر نظر اوست
کو دست کریمش که بگیرد ضربان را
باشد به اشارات شهید همدانی
راهی بنمایند من هیچ مدان را
****
مگو از مرگ با قربانیان در خدا فانی
که مستان جنون را نیست ترسی از سرافشانی
هراسی نیست در سرها که خنجر آب خواهد داد
به اسماعیل هامان در سماع عید قربانی
مسلمانان حقیقی را به جرم کافری کشتند
مسلمانی اگر این است فریاد از مسلمانی
حریف اکبر و عباس و روح الله و مهدی نیست
صف شمر و سنان و خولی و دجال و سفیانی
میان کوچه خون سنی و شیعه ست می ریزد
زکید داعش و کفر سعود و مکر عثمانی
به دستان شما جز حلقهی دیوان نمیبینم
نگین دست ما مهری ست از مهر سلیمانی
به سفاکان سفیانی بگو با تیغ می آیند
به استقبال سرهاتان سرایای خراسانی
شهادت در حرم یعنی دوام ظهر عاشورا
الهی قسمتم کن مثل «روحالله قربانی»
سید رسول پیره:
شرمندهام و همه نسخههای مقاتل را خریدهام
و نام خودم را اضافه کردهام
آخر چرا نام من افتاده است
نکند من هم مثل ماه جا مانده باشم
نکند من هم مثل عبیدالله بن حر جعفی با امام از اسب سخن گفته باشم
نه حتما یک غلط تایپی است اینکه تیری به گلویم نخورده و هنوز زندهام
***
عین دخت انجیر گوشه باغ
از بس نام تو را برده بود
دهانش شیرین شده بود
حرف که میزد ذکر تو بود
در دستش دو شاخه نور بود
وقتی چادر نماز مادر را می گرفت
وقتی تسبیح پدر را از دست پدر میگرفت
وقتی ضریح امام را
محکم می گرف و دعا می کرد
عین درخت انجیر
که هم در دمشق سبز است و هم در تهران
عین درخت انجیر
یک روز آوردند گذاشتندش وسط حیات
و گفتند این برادرتان است
باران تند میبارید
انگار یکی از ماست
محسن رضوانی:
نخیزد آهی از عمق نهادی
که در آخر نگردد گردبادی
نریزد اشک مظلومی به دامن
مگر ویران کند کاخ فسادی
نوای نای مظلومان عالم
بلرزاند تن آل زیادی
سرانجام تبه کاران، تباهیست
نه اخدودی به جا مانده، نه عادی
الا ای خیل خون آشام! در شام
نمانَد از شما حتی نمادی
نبردید از خرد، در شامه بویی
ندارید از خدا در یاد، یادی
شما را نیست جز شیطان ، مریدی
به غیر از ابن ملجم ها، مرادی
لکم یا زُمرةَ الإرهابِ تبّاً
أساسَ البَغیْ، رَمزاً للعِنادِ
(ای جماعت تروریست! ننگ و نفرین بر شما
که پایه ی طغیان و نماد دشمنی هستید)
دماءَ الناسِ أنتم تَستَبیحُون
و لاتخَشون من یومِ المَعادِ
(خون مردمان را مباح اعلام می کنید
و از روز قیامت نمی ترسید)
تِجاهَ الناسِ وجَّهْتم سِلاحاً
و اسرائیلُ تَسْکُنْ فی البلاد
(دربرابر مردم اسلحه کشیده اید
درحالیکه اسرائیل در سرزمینها(ی اسلامی) جا خوش کرده است)
و لستُم مِن بنِی السّنه ولکن
بنوصَهیون و فی لُجِّ الفساد
(وشما نه فرزندان اهل سنت که فرزندان صهیونید
و در گرداب فساد غوطه ورید)
و إن آباؤُکم هَدْمُوا البقیعَ
فنَقطَعْ منکُم الآنَ الأیادی
(اگر پدران شما بقیع را نابود کردند،
ما امروز دست شما را قطع می کنیم)
و إن لاتَعرِفُونا نحنُ نارٌ
و أنتم تَنفَخُونَ فی الرَّماد
(اگر ما را نمی شناسید (بدانید که) ما آتشیم
و شما در خاکستر می دمید (اصطلاحی در ادبیات عرب کنایه از کاربیهوده و خودزنی)
و لنْ تُسبى رقیة مرّتین
و لا زینب و لا زینُ العباد
(نه رقیه دوبار اسیر می شود
و نه زینب و زین العابدین علیهم السلام)
ابد و الله لانَنسى حُسینا
هو القائد على رُغم الأعادی
(به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نمی کنیم
به کوری چشم دشمنان، اوست که پیشوا و مقتداست)
مِن العابس تَعَلّمْنا جُنوناً
مِن العبّاس حُبّاً للجِهاد
(ما از عابس (یکی از شهدای کربلا که فرمود عشق حسین دیوانه ام کرده) دیوانگی را آموخته ایم
و از عباس، عشق به جهاد را یاد گرفته ایم)
ابوفاضل ابوفاضل! أَغِثْنا
فإنّ الشّامَ إیّاکَ تُنادی
(یا ابوالفضل! قسمت می دهیم که به فریادمان برس
چرا که سرزمین شام تنها تو را می خواند)
بشری صاحبی:
چه آسمان قشنگی است آسمان حرم
که تکیه داده همیشه بر آستان حرم
چه دیدنی است در آغوش آسمان هر شب
سجود ما به خورشید جاودان حرم
قسم به گنبد و گلدسته، هر سحر خورشید
طلوع میکند انگار با اذان حرم
حکایت دل تنگ و زیارت و اشک است
چه داستان زلالی است داستان حرم
حرم شده است به عشقت دل شکسته من
که دور مانده از آغوش مهربان حرم
چه رودها که شده روی گونه ام جاری
به جای آب به دنبال زائران حرم
چقدر خواسته ام از خدا شب جمعه
به لطف عشق شوم باز میهمان حرم
کبوتران حرم لشکر ابابلیند
چگونه ابرهه کرده است قصد جان حرم
شهادت است نصیب هرآنکسی که شده
به عشق حضرت عباس پاسبان حرم
تو از تبار کدامی که پر زدی تا عرش
کبوتران حرم یا مدافعان حرم