به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانه های عمومی کشور، عصر شعر فراملی جلوه جهانی امام خمینی(ره) با عنوان «رشحه نور» به مناسبت گرامیداشت ارتحال ملکوتی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، دوشنبه ۱۶ خرداد ماه ۱۴۰۰ با هماهنگی و مشارکت محافل ادبی استانهای اردبیل، خراسان رضوی، فارس، قم مرکزی و همچنین با حضور شاعرانی از ایران، افغانستان، آذربایجان، پاکستان، ترکیه و لبنان برگزار شد.
حجت الاسلام علی اکبر سبزیان، مدیرکل کتابخانههای عمومی خراسان رضوی در ابتدای این مراسم با گرامیداشت یاد و خاطره امام راحل و شهدای پانزدهم خرداد طی سخنانی گفت: از ابتکار همکاران و دست اندرکاران در برگزاری محفل ادبی فراملی «رشحه نور» تشکر میکنم و از شرکتکنندگان در این مراسم از استانهای اردبیل، خراسان رضوی، فارس، قم مرکزی و همچنین شاعرانی از ایران، افغانستان، آذربایجان، پاکستان، ترکیه و لبنان کمال قدردانی را دارم.
وی با اشاره به بیانات مقام معظم رهبری در روز چهاردهم خرداد امسال گفت: چه برگزاری این محفل ادبی و چه برگزاری مراسمهای مختلف در حوزه شناخت سیره حضرت روح الله، باید با بیانات بلند مقام معظم رهبری همخوانی داشته باشد. ایشان فرمودند امام رضوان الله تعالی علیه روح جمهوری اسلامی است و اگر این روح را از آن بگیریم نقشی بر دیوار بیش نخواهد بود.
مدیرکل کتابخانههای عمومی خراسان رضوی ادامه داد: همانطور که مقام معظم رهبری اشاره کردند همه ما در برابر شناخت سیره و اندیشه امام راحل مسئول هستیم و امیدواریم این محفل ادبی که نوعی عرض ارادت کتابخانهای به حضرت امام خمینی رحمت الله است و چه سایر محافل دیگر، به بیشتر شناخته شدن اندیشه، راه، سلوک و مرام حضرت امام راحل کمک کند. رهبری فرمودند که امام خمینی رضوان الله تعالی علیه روح جمهوری اسلامی است و اگر این روح را از جمهوری اسلامی بگیریم، نقشی بر دیوار بیشتر نخواهد بود.
سبزیان یادآور شد: یکی از مهمترین دغدغه های امام راحل صدور انقلاب بود؛ اینکه آرمان های انقلاب و ارزش های جمهوری اسلامی و مدل مردم سالاری دینی، به دنیا صادر شود و امروز تشنگان نوع نگاه و اندیشه، منتظر این صدور انقلاب هستند. بنابراین در این محفل ادبی این نگاه نیز حاکم شده و روحی که در جمهوری اسلامی وجود دارد، امروز از کشورهای مختلف به واسطه شاعران و فضلای متاثر از شخصیت امام راحل نشان داده میشود.
در ادامه محمد کاظم کاظمی؛ سید فضل الله قدسی؛ سید سکندر حسینی بامداد، مهدی میرزا رسول زاده؛ عیسی مهدوی شباهت؛ غلامرضا کافی؛ پروانه نجاتی؛ عباس احمدی، مهدی پیرهادی و محمد زارعی؛ حجت الاسلام سیدسجاد رضوی از شاعران هندوستانی؛ شفاعتی آکسو و کران از ترکیه و امل نمر طنانه از لبنان؛ به شعرخوانی پرداختند که در ادامه می خوانید.
مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند
مبادا پس از دستهایش ده ما
گرفتار افسرده حالی بماند
چه میشد اگر کدخدا بر نمیگشت
و میشد کنار اهالی بماند
یقین دارم این را که خواهیم ماندن
اگر کاسه هامان سفالی بماند
ولی بیمناکم از آنگونه روزی
که با ما فقط بیخیالی بماند
چه ننگی است مردان ده را، که فردا
نماند ده و خشکسالی بماند
درختان ما سبز گردد، بپوسد
و زنبیل همسایه خالی بماند
مباد آسمان بیتو، آری، مبادا
گرفتار افسرده حالی بماند
محمدکاظم کاظمی
چارسو درخشیدن گرچه کار خورشید است
کوچه ی جماران هم در شمار خورشید است
مطلع کلام او از سپیده آکنده ست
لب گشودنش عین انتشار خورشید است
این فروغ روحانی کز پگاه ما پیداست
نهر جاری نور از چشمه سار خورشید است
ساکنان شهر نور! بر شما مبارک باد
خانه ای که دیوارش در جوار خورشید است
دیده و دلم امشب مثل ابر بارانی
این چنین که می گرید بی قرار خورشید است
سوی مشرق ایمان پرتو دگر پیداست
این طلیعه ی نو هم از تبار خورشید است
از تجلی این نور چون گذشته پرتو بگیر
کاین سپیده بر دوشش کوله بار خورشید است
آری آسمان هرگز از طلوع خالی نیست
پاره ی تن خورشید یادگار خورشید است
سید فضل الله قدسی
نگاهت برق زد از چشمهایت ماه روشن شد
به یک موج نگاه تو جهان ناگاه روشن شد
صدا کردیم نامت را میان آن همه کابوس
وشب از لابلای سایه و اشباح روشن شد
تمام قافله سر در گریبان، راه گم کرده
تو پیش از کاروانها آمدی تا راه روشن شد
دلم تاریک بود و خانه و کاشانهام تاریک
رسیدی اندک اندک خانه و درگاه روشن شد
میان معبری از خون و آتش گریه میکردیم
اشارات تو را دیدیم راه از چاه روشن شد
شکفت الله و اکبر از لب گلدستهها روزی
که ایران با قدوم سبز روح الله روشن شد
سید سکندر حسینی بامداد
مهین یادگارا زمین را زمان را
بلندا نگارا همین را هم آن را
بلندا نگارا مهین یادگاری
تو این خاک خونرنگ غیرت نشان را
زهی صیت نامت ز عالم فراتر
زهی عطر یادت گرفته جهان را
حنیف مقدم خلیل معاصر
که در هم شکستی ستمکارگان را
تو زنجیر زجر زبونان بریدی
هم از یاوه گویان بریدی زبان را
سر سرکشان را به چنبر کشیدی
که گردن شکستی تو گردن کشان را
ستم می گریزد ز درگاهت آری
که درخاک غلتیده آن آستان را
صلابت تو از کوه داری؟ زهی سهو
که کوه از تو دارد شکوه گران را
هم از شانه های تو دارد نشانی
اگر صخره بر خود نبیند تکان را
گره خورده با دین چنان صیت نامت
که فریاد تو یاد آرد اذان را
سلاح تو ایمان قرین تو قران
بریدی امان شاه صاحب قران را
نه تیغ و نه ترگ و نه هیهای لشکر
نه در کف گرفتی عنان وسنان را
نه اسبان تازی ز جیحون جهاندی
نه تسخیر کردی قلاع فلان را
نه بازو شکستی نه بارو گشودی
نه در بند کردی فلان خاندان را
نه تاج زمرد نه تخت زبرجد
نه بر تن قبا دوختی پرنیان را
چه کردی که این خیل مشتاق محروم
به درگاه تو تحفه آورد جان را
حکومت به دل ها مرام شما بود
که لرزاند تا بن دل حاکمان را
زهی فکر وتدبیر پیرانه تو
که در شورش آورد خیل جوان را
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و هم نزهت نهضت جاودان را
گران بود داغ تو بر خلق زیرا
گرفتی تو از خلق خواب گران را
تو گفتی به اعجاز کشف و شهودت
که اسلام گیرد کران تا کران را
زمان چشم دارد به آن روز موعود
تماشای موعود صاحب زمان را
که خاک از فراوانی سبزه و گل
خجالت دهد باغسار جنان را
جهان از تماشای او گر بگیرد
بسوزاند از غمزه ای کهکشان را
ببخشد به یعقوب ها چشم بینا
بگیرد ز ایوب ها امتحان را
بسی راز ناگفته را سر گشاید
بشوید هم از گرگ کنعان دهان را
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و آن انقلاب بزرگ جهان را!
غلامرضا کافی
باغبان از باغ رفت و غنچه را تنها گذاشت
در میان لاله ها لبخند خود را جا گذاشت
از همان روزی که خال دوست بر جانش نشست
دست از جان شست و در جنات اعلی پا گذاشت
مثل جدش زیر بار ظلم نا اهلان نرفت
عمر خود را پای درس روز عاشورا گذاشت
تیغ بر شیطان کشید و ریشه اش را خشک کرد
دست مردی چون خودش، شمشیر و پرچم را گذاشت
ذات روح الله با دنیا ندارد الفتی
داغ دنیا خواستن را بر دل دنیا گذاشت
تا برای ما بماند ذره ای از حکمت اش
در میان هر سخن دریایی از معنا گذاشت
پرکشید و آسمانها زیر پایش فتح شد
با عروجش داغ سنگینی سر دلها گذاشت
در میان عطر یاس از بین ما آرام رفت
وقت رفتن سر به روی دامن زهرا گذاشت
مهدی پیرهادی
دوباره آتش غم در دلم زبانه گرفت
دوباره زخم دلم طعم تازیانه گرفت
دوباره در سر من طرح عقل مبهم شد
دوباره بید جنون روی شعر من خم شد
دوباره در دل من جا گرفت یاد شبی
که روح از می احساس تر نکرد لبی
شبی که شیر زمین خورد و بیشه در خون ماند
به روی کتف زمان داغ این شبیخون ماند
شبی که خیل شغالان به زوزه خندیدند
ز باغ روشن دین چون حصار را چیدند
به عمق تیره مه پشت آسمان خم شد
شبی که سایه خورشید از سرش کم شد
خسوف شد رخ تبدار ماه غایب شد
نماز وحشت بر قوم خفته واجب شد
زمین ضیافت جوش و دمل گرفت آن شب
ستاره زانوی غم در بغل گرفت آن شب
و پلک مخمل جنگل مچاله شد از درد
شبی که ترشی غم هفت ساله شد از درد
عقابها ز افقهای دور برگشتند
به سمت شب رژه رفتند کور برگشتند
سوار شرقی ما بین سایه ها گم شد
شبانه قریه اشراق غرق کژدم شد
ز کوه غم فوران کرد و بر لبان کویر
ز هرم حادثه رویید تاول تقدیر
پر از رسوب شد این رود و از خودش جا ماند
صدای آب نیامد و دشت تنها ماند
امید سوخت یقین دود شد در آن تردید
و هر چه زخم نمک سود شد در آن تردید
خبر رسید ز غم پشت کوه طور شکست
حریم اسم شب و حرمت عبور شکست
خبر رسید از آن سوی دخمه های سیاه
که در تسلسل خفاش حجم نور شکست
سحر که پشت شب تیره دست و پا می زد
دمید و قفل در بسته را به زور شکست
صدای شیحه اسبان بی سوار آمد
سکوت سربی این صبح سوت و کور شکست
گلوی تیره مرداب موج را بلعید
و بغض سنگی سیاره های دور شکست
ز خشم صاعقه ها کهکشان ترک برداشت
غرور آبی دریای پرغرور شکست
...و رفت آنکه در آن سالهای بی باران
قیام کرد به خونخواهی سیاووشان
کسی که لحظه ای از عاشقی عدول نکرد
اگر چه رفت در اندیشه ها افول نکرد
کسی که گفت خریدار چوبه دار است
به شوخ چشمی چشمان یار بیمار است
به غنچه ها و به آیینه ها ارادت داشت
"و با تمام افقهای باز نسبت داشت"
همیشه در حرم لاله ها قدم می زد
و در مجله عشق خدا قلم می زد
تمام عمر دلش با فرشته ها خو کرد
شکوه زندگیش دست مرگ را رو کرد
امام!بی تن عشق روح کم دارد
سفینه گرچه مهیاست نوح(ع) کم دارد
غزل بگو به چه دل خوش کند پس از تو امام؟
و از قلم چه تراوش کند پس از تو امام
نهالهای جوان بی تو پا نمی گیرد
امام! روح تو در خاک جا نمی گیرد
پس از تو در همه آفاق زیستن ننگ است
به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است
در آستانه سجاده جای تو خالی است
پس از تو کل جهان سرزمین اشغالی است
تو رفتی و جگر تشنه فلسطین سوخت
رواق مسجد القصی و دیر یاسین سوخت
چنارهای جماران سیاه پوشیدند
و نخلهای نجف جام زهر نوشیدند
سیاه زخم در اعماق سینه اردو زد
و روح زخمی ما پیش درد زانو زد
عباس احمدی
عشق اگر در راه عقل انداخت دام خویش را
عقل کرد آغاز پرواز مدام خویش را
عقل جویا شد بداند عارف بالله کیست
عشق گفت آن کس که بشناسد مقام خویش را
اصل اول در اصول مردها افتادگی است
بر زمین زد هر که بالا برد جام خویش را
میشود هر شیخ عالم مرجع تقلید خویش
کعبه محرم میشود بیت الحرام خویش را
قصه ی خلوت نشینان نقل مجلس میشود
می نگه میدارد اول احترام خویش را
یک فرادی خواند و تکبیر و جماعت را شنید
پس قیامت کرد معنای قیام خویش را
از کلیم انگار اعجاز کلام آموخته
از مسیح انگار دارد وام نام خویش را
گام اول را نبی برداشت، بعد از آن گذاشت
جای پای او وصی با عشق گام خویش را
میرود با آن بصیرت ها که در آیینه نیست
تا به اسکندر ببخشد خشت خام خویش را
عالم و آدم جوابش کرد اما کوه بود
این چنین نگذاشت بی پاسخ سلام خویش را
روز میلادت شب قدر است و رب العالمین
با تو نازل کرد آیات عظام خویش را
در زبانت تیغ داری در لبانت برگ گل
هیچ شمشیری نمیبرد نیام خویش را
گردش چشم تو اسطرلاب استهلال ماست
عالم از چشم تو دارد صبح و شام خویش را
در شب معراج روحت ای بلندای غرور!
پای خود بگذار باری نردبام خویش را
رد پای توست تفسیر صراط المستقیم
بی گمان هر امتی دارد امام خویش را...
محمد زارعی