به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، در آستانه اربعین حسینی به همت محافل ادبی نهاد کتابخانههای عمومی کشور ویژهبرنامهای با عنوان «نینامههای بانوان عاشورایی» طی ۳ روز با حضور ۱۸۱ بانوی شاعر به صورت حضوری و مجازی در سالن اجتماعات کتابخانه پارک شهر تهران برگزار شد.
بر این اساس محفل اول «نینامههای بانوان عاشورایی» با موضوع مادران و خواهران عاشورایی با مشارکت شاعرانی از محافل ادبی استانهای تهران، اردبیل، اصفهان، آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، خراسان رضوی، خراسان شمالی، خوزستان، فارس، کردستان و همدان برگزار شد و ۶۷ بانوی شاعر به شعرخوانی پرداختند.
محفل دوم نیز یکشنبه ۶ شهریور با موضوع بانوان و همسران عاشورایی برگزار شد و ۵۵ بانوی شاعر از محافل ادبی استانهای تهران، مرکزی، هرمزگان، سمنان، چهارمحال و بختیاری، خراسان جنوبی، قزوین، قم، گلستان، زنجان و کهگیلویه و بویراحمد در این مراسم به شعرخوانی پرداختند.
همچنین در محفل سوم که دوشنبه ۷ شهریور ماه با موضوع دختران عاشورایی برگزار شد، ۵۹ شاعر از محافل ادبی استانهای تهران، البرز، ایلام، سیستان و بلوچستان، یزد، بوشهر، کرمان، کرمانشاه، گیلان، لرستان و مازندران مشارکت داشتند.
حضور اعظم نیکبخت دکتری تفسیر و علوم قرآنی پژوهشگر و استاد حوزه و دانشگاه در نشست روز اول، اعظم نیکبخت همسر سردار شهید مجید افشاریان در نشست روز دوم و مرضیه محمدزاده مولف، پژوهشگر و استاد دانشگاه در نشست روز سوم به عنوان سخنران با مجری گری فاطمه بیرانوند از دیگر بخشهای این سلسله نشست شعرخوانی بود.
در ادامه جمعی از اشعار منتخب این نشستها را میخوانید:
برای خواندن شعر هر کدام از شاعران، روی نام وی کلیک کنید: فریبا یوسفی | سارا جلوداریان | زهرا محدثی خراسانی | فاطمه طارمی | افسانه غیاثوند | پونه نیکوی | فاطمه ناظری | فاطمه نانی زاد | انسیه موسویان | نفیسه سادات موسوی | ایمان طرفه | پاییز رحیمی | حسنا محمدزاده | راضیه جبه داری | رباب کلامی | ریحانه ابراهیم زادگان | زهرا زاهدی | زهرا سادات قاسمی | زهرا شعبانی | سمانه رحیمی | سمیه فضلعلی | سمیه مومنی | سیده فرشته حسینی | سیده کبری حسینی بلخی | شبنم فرضی زاده | صبا فیروزی | عارفه دهقانی | عاطفه جوشقانیان | لیلا حسین نیا | لیلا فخیمی | ماهرخ درستی | محدثه آشتیانی | مریم کرباسی | مینا شیرخان | نصیبا مرادی | الهام نجمی | الهام عمومی | اعظم سعادتمند | لیلا حضرتی | الهام صفالو | فاطمه بیرانوند
«بهشت بر تو گوارا باد! بهشت بر تو گوارا باد!»
صدا تغزل یک زن بود، که دشت گشت از آن آباد
کدام تف؟ همه گل در گل! چه تشنگی؟ همه مست از مل
عطش کجا؟ همه نوشانوش! کدام غم؟ همه شاداشاد
نه مویه؛ بانگ غرورآمیز، نه ضجّه؛ نغمۀ شورانگیز
به عشق، لب، همه گوهرریز، زن است و عشق در این فریاد
دو زن، دو بال کبوتر بود؛ شکوه مادر و همسر بود
که اوج داد «وهب» را با پرندگان رها در باد
و گفت همسر او با «سر»: بهشت باد گوارایت!
سرت به خاک و به خون غلتان! دل از تعلق خاک آزاد!
و گفت و گفت و ... به او پیوست، خوشا رسیدن باهم، مست
که امتداد حیات این است؛ نسیم ریخته در شمشاد
برای حضرت زینب (س) «بانوی سپیدارها»
نبض تمام حادثهها در رگان توست
پرواز، فرصت کمی از آسمان توست
دامان پرحماسهترین سوگوارهها
در پهن دشت فلسفهی امتحان توست
ای خطبهی بلند زمانه که تا ابد–
حبل المتین مرثیهها بر زبان توست
هرجا که چاه هست، همانجا چکیدهای!
هر جا که یاس هست، همانجا نشان توست
یعنی فرشتگان خدا، نیمهی تواند
یعنی که عرش، سلسلهی گیسوان توست
بس نهر بیفرات که بر ساحلت نشست
بس درد ناشکیب که در استخوان توست
زخمی که روی شانهی مولا نشسته بود
امروز، همنشین دل مهربان توست
این قافله که بر تن صحرا غروب کرد
رد غروب قافلهی دودمان توست
یعقوب، اگر به قصهی یوسف دچار شد
این عشقها سرآمدی از داستان توست
حتی اگر دوباره زمین زیرورو شود
اینبار نیز خواب زمین، بیگمان توست
آنقدر رود رود سراسیمه رفتهای
تا هرچه موج، در به در کاروان توست
شأن نزول همهمهی آبشارها
در ابرخیز سیطرهی خاندان توست
ملک بهشت با همهی جاودانگیش
میراثدار منزلت جاودان توست
خورشید، دلخوش است به اینکه تمام روز
در اهتزاز نوکری آستان توست
بانوی قدخمیدهی نیزارهای سرخ!
لیلاترین! که هرچه جنون در عنان توست
سرو و صنوبری که در این خاک خفتهاند
جان و جهان خاک نه ... جان و جهان توست
این ماه بیقبیله که در خون علم شده
این بیقبیله ماه، که گنج نهان توست
این بازوان حک شده بر تار و پود مشک
باب الحوائجی ست که آب روان توست
عمق کتیبههای زمان را که بنگری
نقش هزارپارهای از باستان توست
رمز قیام سبز سپیدارها تویی!
لبیک در مصاف عطش، ترجمان توست
دربار شام، از تو دهان باز میکند
از داغ کوهها که بر آتشفشان توست
تاریخ، در محرم چشم تو ریخته!
ای زینبی که حجت حق بر لبان توست …
سرشار غمهایی مگو بودم، سرشارم از شوری رها امشب
سرشار تو ای یاد سُکرآور، در خلوتی بیانتها امشب
بانوی غمهای زلال و پاک، ای همسفر با شانههای عشق
در ناشکیبان بقیعِ تو، جاریست شوری تا خدا امشب
ای سجدگاه عشق بعد از تو، مغموم و دلتنگ و خزان بر دوش
پیشانیت صبحی است چون خورشید در ظلمتی ناآشنا امشب
ای هم رکاب دشنه بردوشان، ای شطّ صبر و درد در جانت
بگشای راز ماندن و غم را در خلوتی بیماجرا امشب
ای چشمهایت از خدا لبریز، ای سینهات رازی بهارانگیز
آشفته در تفسیر غمهایت، پر میکشم یاد تو را امشب
نوشاندم اندوه زلالت را بر گوش خاموش عطشهایم
سرشار غمهایی مگو بودم، سرشارم از شوری رها امشب
تا باد مرکبی است برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوارست نام تو
دریا روایتی است به هر موج و کوهها
اسطورههای صبر، که در احترام تو
هر لاله قطرهای ست که از چشم تو چکید
بر گوش خاک خوانده یقیناً سلام تو
زینب تویی! ادامه نسلی ز آفتاب
ثبت است بر جریده عالم دوام تو
زینب تویی! عقیله عترت، شکوه صبر
سبز است نام سرخ حسین از قیام تو
نزدیک چون نفس به عزیز پیمبری
حتی فرشته نیست چنین در مقام تو
تو «صوت» مطلقی و جهان «سمع» مطلق است
تا باد مرکبی است برای پیام تو ...
***
مادرانهای برای امالبنین(ع)
هرچند گفتند و شنیدی رفتنش را
هرگز ندیدی غربت جانکندنش را
مانند فانوسی که سوسو میزند آه
بر موجهای تشنگی میزد تنش را
از مشک آب، از کتفها خون میچکید و
میبست؛ ساقی؛ چشمهای روشنش را
امالبنین هر سال عاشورا بیا و
عباس را بنگر به خون غلتیدنش را
مادر، غم فرزند خود را میشناسد
فصل سکوتِ گریه و خندیدنش را
امالبنین باید تو میدیدی در آن روز
بیدستی و مشکی به دندان بردنش را
سرنیزهها چون گندم و جو قد کشیدند
عباس تو باید بچیند خرمنش را
وَ آبها شرمنده تا باقیست دنیا
دیدند شرم سوی خیمه رفتنش را
روضه های زیبنب
فرصت عاشقی فراهم شد
با وضو وارد محرم شد
خواست عرض ارادتی بکند
پیش نیزه تمامقد خم شد
نفسی سر به سینهاش چسبید
سینه لبریز غربت و غم شد
ناگهان یاد خیمهها افتاد
صبر ... یا سوختن...؟ مصمم شد؛
متوسل به مادرش بشود
متوسل به اسم پرچم شد
سر راهش به تکیهها سرزد
دلش از قرص مه که محکم شد
رفت لختی به خطبهاش برسد
مردی از جمع مردها کم شد
رفت او خطبههای گیرایش
بهترین روضههای عالم شد
عاشق روضههای او هستیم
عشق با سوختن مسلم شد
این شعر از حصار زمان و مکان گذشت
همچون نسیمی از دل یک کاروان گذشت
"زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست"
از آن سربریده مگر میتوان گذشت؟
"آن پیک نامور که رسید از دیار دوست"
آورد حرز جان و ز پیر و جوان گذشت
دارالاماره شرح نیستان و آتش است
آتش زدند بر نی و کار از امان گذشت
شمشیر تیز میشد و نیرنگ تیزتر
تیر به زه نشستهی آه از کمان گذشت
دهها هزار بیعت این کوفیان چه شد؟
کفر و عناد کارد شد از استخوان گذشت
باران جهل از دل یک ابر تیرهبخت
بارید چون تگرگ بر انبوهی از درخت
شب میرسید و لشکر خفاش کم نبود
ابلیس در حکومت اوباش کم نبود
با وعدهی حکومت ری ابن سعد ماند
آری برای مردک عیاش کم نبود
در لشکری که دغدغهی بیعت تو داشت
هان کاسه های داغ تر از آش کم نبود
گفتی جواب نامه عذاب است و پیک رفت
توهین زشت سیرت فحاش کم نبود
خودسوزی و جنون زده آتش به خیزران
رازی که از لبان تو شد فاش کم نبود
هی تیر میکشید تن بوم و رنگها
والله تیر در تن نقاش کم نبود
صحرا اسیر شورترین عطر خاک شد
از اشکهای دخترکان سینهچاک شد
از کوفه و مدینه بریدند راه را
صحرا گرفت گوشهی هر خیمهگاه را
حر تاخت و به اسب چموشش نهیب زد
از شش جهت به رزم کمین زد سپاه را
باکی نداشت از تب طوفان و گردباد
در سینه داشت پیکر ابری سیاه را
باکی نداشت، تا که به زهرا سخن رسید
زانو زد و به گریه درآورد ماه را
برخاست رو به حضرت زهرا قیام کرد
پیشی ز شب گرفت که بیند پگاه را
تیری نشست در نفسش سینه را شکافت
ابری سیاه شست تب قتلگاه را
دستی شبیه پنجهی بیطاقت رباب
با نیزه میشکافت زمین را برای آب
حجت تمام شد تب آتش به گل نشست
والله این تجلی عهدی ست از الست
حر، سینه سرخ تیر بلا را به جان خرید
تکبیر گفت یکسره بر هر چه بود و هست
شمشیر عشق رقصکنان تاخت سوی او
دشمن چکاد سینهی او را به تیر بست
آمد صدای غرش تیر و سپر گرفت
ساقی رسید و بغض فروخوردهاش شکست
لبیک گفته بود به زهرا و غربتش
شد مست عشق و عشق هم او را گرفت دست
باران عشق و معرفت افلاک را زدود
بانو شناخت، چهرهی زیبای عشق بود
زینب فروغ دیدهی من اشفعی لنا
نون و القلم به نام سخن اشفعی لنا
صبح ازل پس از تو به میراث میرسید
عشق و جهاد و صبر به زن اشفعی لنا
بنیان عشق شد سخنت تا درآمدی
چون شمع از اسارت تن اشفعی لنا
ای روشنی و اختر ویرانههای شام
آه از دمشق حرف بزن اشفعی لنا
از فتح عشق حرف بزن از جمال او
از کوفیان عهدشکن اشفعی لنا
از شمرها و حرملهها، ابن سعدها
پوشیده است عشق کفن، اشفعی لنا
رب الحسین جلوهی سرخ قنوت من
جاری شده دعای فرج در سکوت من
تقدیم به بی بی شریفه دختر امام حسن مجتبی علیه السلام
بی بی شریفه! دوری و دستم نمیرسد
به آن ضریح ساده و آن بقعه نجیب
بیماریام ربوده، هوای سلامتی
دیگر امید نیست به درمان هر طبیب
*
حالا ضریح تو، شفاخانهام شده
از مرز هر چه قرص، سرم، داروست، بگذرم
ذکر و دعای من شده «امن یجیب»ها
دست شفا بکش شبی آرام بر سرم
*
لطفاً شفا بده تن من را طبیب من!
پایم، دلم، تو چشمم، انگار مردهاند!
گفتند مهربانی و اهل شفاعتی
چشمان من به لطف شما دل سپردهاند
*
من نذر کردهام که به پایم رمق دهی
تا کربلای تو بدوم از صمیم جان
با اشک شوق، صحن ترا، شستشو دهم
من دلشکسته روضه بخوانم برایتان
مانند کوه از دل طوفان گذشته است
مردانه از میانهء میدان گذشته است
بعد از غروب روز دهم، از کنار آب
با خاطرات آن لب عطشان گذشته است
آه از کنار جسم شهیدان لالهگون
وقتی گذشته است که از جان گذشته است
گودال قتلگاه و حروف مقطعه ...
تفسیر کرده است و پریشان گذشته است
خون میچکد هنوز ز گلبرگ گونهها
این باغ گل، ز خار بیابان گذشته است
از موجخیز حادثه، از مجلس یزید
با سیل خطبههاش خروشان گذشته است
به پیامآور عاشورا زینب(س)
در خشکسال و قحطی یک فریاد
بانو! بخوان حدیث شکفتن را
با خطبههای شعلهور سرکش
فریاد کن شجاعت یک زن را
آنجا در آن حریق عطشناکی
تنها صدای سبز تو جاری بود
بر داغ سینهسوز عزیزانت
چشمت شکوه ابر بهاری بود
با ما بگو حدیث غرورت را
در لحظهی اسارت و تنهایی
آیا چگونه شعله زدی بر کُفر؟
ای قامت بلند شکیبایی!
اینک شعاع یاد تو ای خورشید
تنها چراغ شعلهور دلهاست
تصویری از شهامت تو بانو!
در لحظههای خوف و خطر با ماست
****
آرزو دارم صدایم گرمتر باشد
تا بخوانم نوحه شبهای عزاداری
من بخوانم: کو حسین تشنه لب زینب؟
از زمین جوشد صدای گریه و زاری
آرزو دارم که زورم بیشتر باشد
تا که نخلی را به تنهایی بچرخانم
شب که برمیگردم از سینه زدن، خانه
مانده باشد روی سینه، جای دستانم
آرزو دارم دل من نرمتر باشد
مثل پیرمردهای هیأت بالا
گریهام گیرد بلرزد شانههای من
گم شود در هایهایم روضه آقا
آرزو دارم که تا جان در بدن دارم
داغدار قهرمان کربلا باشم
ای امام مهربان! کاری بکن تا من
تا ابد از دوستداران شما باشم
ای که گرفتی خبر از یوسف زهرا
حق امانت به دست تو شده معنا
گرچه خزان باغ تو را غرق عزا کرد
داغ حسین آمد و زد بر دلت امضا
مایهی غیرت ز تو گرفته محمد
عون ستانده ز خودت عشق ولی را
قوت بازوت رسیدهست به جعفر
روح بزرگ تو رسیدهست به سقا
درس رشادت تو دادهای به اباالفضل
درس وفا دادهای به زینب کبری
بس که تو مادر شدی برای حسینش
گفته به سقا "پسرم"، امابیها
نوحه سرودی که بماند غم این داغ
سینه زدی تا برسانیش به دنیا
محفل مرثیه به دستت شده جاری
مجلس روضه به همتت شده برپا
ام بنینی و سربلند ترینی
چون برسی روز حشر، محضر زهرا
هر شعر میگویم فقط یک ذره تمجید است
در صحت گفتار من بسیار تردید است
این بار میخواهم روایت مستند باشد
در هالهی ابهام، شاعر رو به تهدید است
دنیا کمر خم کرده در تاریکی سنگین
زن، کوهآسا، راوی آن ظهر جاوید است
حق دارد این جا غیر زیبایی نمیبیند
زن کهکشانسالار هفتاد و دو خورشید است
شب با تمام ریشههای وحشتانگیزش
در گردباد لهجهی او شاخهای بید است
او مبدأ تاریخ لرزش در تن بیداد
او کاملاً حق است؛ حاء و قاف و تشدید است
میخواستم امروز شعری تازه بنویسم
این بار هم دیدم فقط یک مشت تمجید است
شعر تقدیم شده به حضرت زینب سلام الله علیها:
ابرو گشودی از هم و طوفان، فرونشست
در هرم خنده های تو باران فرو نشست
تا اعتماد دست تو برشعله ها وزید
طغیان هرچه آتش پنهان فرو نشست
ققنوس چشم های تو در شعله خطبه خواند
فریاد های و هوی کلاغان فرو نشست
گفتی:کنار پنجره از یاد می رود
باغی که درحقارت گلدان فرو نشست
درسیب خنده های تو وحیی دوباره بود
گل کردی و جسارت شیطان فرو نشست
بعداز تو جاده ها همه گیج نرفتنند
تاب و تب نرفته ی مردان فرونشست
خاکستری تجرد این جاده را گرفت
طوفان وزید و تاول طغیان فرونشست!
***
ای جوشش هرچه رود از چشم ترت
خورشید تویی زنان عالم قمرت
ای سایه نشین نور زهرا "س" برسان
دستان مرا به دست های پسرت!
هلهلههای زخمی
بین خون و خاک، قرآن کریم افتاده است
آتشی در جای جای این حریم افتاده است
هر چه مروارید خونین بوده در دریای درد
پای پلک خیس طفلان یتیم افتاده است
از لب هر بامِ رسوایی مسیر سنگها
سمت بال زخمدار یاکریم افتاده است
صوت یک زن نیست این، فریاد جانسوز علی است
جای داغش روی لبهای نسیم افتاده است
در گلویش فصل پاییز است با سوزی عجیب
هر چه برگ از شاخه با حال وخیم افتاده است
خشتهای شهر مبهوتند؛ میدانی چرا؟!
کوفه با این خطبه خوان یاد قدیم افتاده است
هلهلهها زخمی و زنگ شترها ساکتند
در دل نامردهای شهر، بیم افتاده است
ابن ملجمهایشان شمشیر از رو بستهاند
نبض ایمان دست شیطان رجیم افتاده است
صبر کن زینب! که تا دیدار بعدی با حسین
فاصله اندازۀ یک سال و نیم افتاده است
لنگر کشتی همان جایی که هنگام نماز
از خدا هر روز و شب میخواستیم افتاده است.
****
این نامه به خط کوفیست با خود گلهای آورده
لرزانده دل دنیا را، نه! زلزلهای آورده
این نامه به خط کوفیست با جوهری از اشک و خون
بر پای خودش امضایی از قافلهای آورده
از موسم حج میآید از مشعر چند اسماعیل؟
شاید غم هاجرها را، با هرولهای آورده
شش ماه به دور دنیا، بر سر زده و چرخیده
وقتی که نشان از تیر چون حرملهای آورده
هفتاد و دو بار افتاده، زخمی شده زانوهایش
با خود خبر از پاهای پر آبلهای آورده
یک گوشه ندارد گویی، یا سوخته یا میسوزد
حتما خبری آتشناک از ولولهای آورده
این نامه به خط کوفیست، برگشته به دست کوفه
از بام و درش لبهای پر هلهلهای آورده
این بار گران غم را، این تاول بیمرهم را
تا شام جنون شاه بیسلسلهای آورده
رو خاک کشیده چارتا قبر
تا واسه دلش بهونه باشه
یه خونه میتونه قبر باشه
یه قبر میتونه خونه باشه
هی روضه ی پشت روضه میخوند
از داغ حسین بیقرارم
اسمم دیگه مادر پسر نیست
من «فاطمه ی پسر-ندار» م
اینجا همه چیز گریه داره
حتی همونا که بی گناهن
سنگینه هنوز دست کوچه
درهای مدینه رو سیاهن
از باغ علی که باغبون رفت
بانوی ادب به پاش خم شد
از بس که حریم رو نگه داشت
عباس مدافع حرم شد
معروفه میگن همیشه مادر
از بس نگران بچه هاشه
وقتی ازشون خبر نداره
دلشوره ی دائمی باهاشه
رو خاک کشیده قبر خالی
تصویر شهید، روبروشه
مادر که نداره یادگاری
یه تکه پلاک آرزوشه
****
چه پیکریست که بر خاک مانده بی آداب؟
تویی که کشته شدی تشنه کام بر لب آب
سلام یادم رفت و ببخش محبوبم
اگرچه بین الاحباب تسقط الآداب
پناه من همه ی عمر شانه های تو بود
عجیب نیست که بعد از تو اینچنین بی تاب...
دلم برای تو و هرچه از تو تنگ شده
برای سجده ی طولانی تو در محراب
برای خنده ی تو روزِ دور هم بودن
برای گریه ی تو وقت خلوت مهتاب
به سایه سر نسپردم! تو سایه ی سرمی
«که دل به کس ندهم! کُل مُدعٍ کذاب»
خدا کند که فراقی به عاشقی نرسد
خدا کند که نفهمی چه می کشید رباب
گفتند گریه باعث آزار میشود
"بس کن رباب، حرمله بیدار میشود
سهمت دوباره خنده در انظار میشود"*
بس میکنم ولی جگرم پاره پاره است
کابوس هام گریهٔ یک شیرخواره است
حالا که روبروی سر تو نشسته ام
رویم نمی شود که بگویم چه خسته ام
شش ماهه داده ام، بخدا دل شکسته ام
اما برای طفل مگر گریه میکنم؟
دردم غم تو است اگر گریه میکنم
اندازه ی زمین و زمان داغ دیده ای
یک دشت روضه بین عبایت کشیده ای
آقا چقدر طعنه از آنها شنیده ای
افتاده بودی آه چه دورت شلوغ بود
ای کاش روضه های مقاتل دروغ بود
چشمم به راه معجزه ای ناشنیده بود
ای کاش جای اشک از آن خون چکیده بود
آیا هجا هجا شدنت را ندیده بود؟
دارم به قطعه های غزل فکر میکنم
دارم به طعم خون و عسل فکر میکنم
لعنت به شمر وقت ورودش به کارزار
لعنت به لقمه های حرامش هزار بار
یک دست تیغ و خنجر و.... یک دست زلف یار...
نامرد، با نوادهٔ طاها چه میکنی؟
آخر چقدر صبر؟ خدایا چه میکنی؟
دنیا شده غرق تماشایت
دل میبری با چشم زیبایت
بر روی نی دلخواه تر هستی
مادر فدای قد و بالایت
یک عمر بر دامان من خفتی
حالا شده سر نیزه ها جایت
ای یوسف از عشق برگشته
برداشتی دل از زلیخایت
چون آذرخش از دور پیدا بود
توفنده تیغ بیمحابایت
با گرد خاک رزم برمیخواست
گویی زمین پیش قدمهایت
تا خواند مولایت تو را ناگاه
چون رود برگشتی به دریایت
من دل بریدم از سرت مادر
تا مادرش باشد پذیرایت
تقدیم به شهدای مکتب سیدالشهدای کابل
گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن
شال سرخ بپوش
شعرهای سبز بگو
این جا کابل است؛
شانه به شانهی مرگ راه میرود آدمی.
گفت میخواهم
در آغوش بگیرمت با تمام تنم
موهای تو را ببافم بلند
درخت بکاریم
آواز بخوانیم
و رد خون را از سرکهای کهنه پاک کنیم
رد خون را از رؤیاهامان
از گهوارهی کودکان
از کتابهای گلوله خورده
از سفره
از کفشهایمان بشوییم.
و سخت گریستیم
گریستیم...
در چشمهایش دو موسیچه مرده بود.
و کابل، جان نبود
و کابل، زیبا نبود.
هشتاد و پنج پرندهی خونین را به عزا نشسته بود
در گفتوگوی صلح.
گریستیم
میدانستم
که از کلمات
از شعر
از جملات لال
کاری ساخته نیست.
هیچ شعری پاهای تو را به خانه نمیآورد
هیچ شعری
زیبایی تو را
به مکتب نمیبرد.
شعر، از ایستادن قلب
در هجدهم ثور یکهزار و چهارصد خورشیدی
چه میداند؟
و بر زمین افتاده است دانایی
و بر زمین افتاده است
دهانهایی که زندگیست.
و بر زمین افتاده است
کتابهای مرمیخوردهاش.
نوشته بودی
«عشق عنصر است»۱
ما وارث کفشهای تو هستیم ای عشق.
ما وارث
خون توییم ای پیامبر کوچک!
و هنوز
«ضجههای دور اجدادم را در رگهایم میشنوم
و از گودالهای کتاب تاریخ خون تازه میچکد به دامانم
و اشک میشرمد از چکیدن
و دهان میشرمد از گفتن.»۲
«ای بخشنده گناهان مرا ببخش»۳
دیگر
حتی شعر
از پس این زخم برنمیآید.
پینوشت:
۱. کودک شهید بر صفحه اول کتاب نوشته بود: از استاد کیمیا پرسیدم عشق چیست؟ گفت عشق عنصر است.
۲. شعری برای کودک شهید «شکریه تبسم» گفته بودم. این بند را از آن شعر برداشتهام.
۳. بر گرفته از دستنوشته به جا مانده از کودک شهید: خدایا برایت روزه گرفتم و بر روزیات افطار میکنم و بر تو توکل میکنیم. ای بخشنده گناهان مرا ببخش.
داغ بعد از وداع دلبر را، اشک جاری ز دیده می فهمد
حسرت آن نگاه آخر را، جان بر لب رسیده می فهمد
روی نی نای غربتش هیهات، صوت قرآن و عترتش هیهات
چشم گریان ز پشت قافله را آن گلوی بریده می فهمد
آرزویی رباب کوچک بود مثل بوییدن گل رویت
غنچه ی در گلاب غلتان را، دلِ در خون طپیده می فهمد
گرچه «هل من معین» مضطر را نشنید آن میان کسی اما
غربت غارت برادر را ، خواهری قد خمیده می فهمد
قامت عرش بر زمین افتاد تکیه بر نیزه غریبی زد
حال این شاه خسته را تنها ، رنج دوران کشیده می فهمد.
هرچند رنج بی حسابش داده باشد
عشق است و باید پیچ و تابش داده باشد
عشق است و حق دارد تمام زندگی را
روزی به پای انتخابش داده باشد
یک غنچهی گل کرده در دست حسین است
این هدیه را باید ربابش داده باشد
او خوب می داند علی جان رباب است
پس، داده تا جان در رکابش داده باشد
می داند از یک شیر چیزی کم ندارد
طفلی که او شیر صوابش داده باشد
خم می شود لب های خشکش را ببوسد
تا لااقل قدری گلابش داده باشد
نور پدر می تابد از روی پسر تا
در هر دو عالم بازتابش داده باشد
این طفل می خواهد گلویی تر کند...آه
تیر که می خواهد جوابش داده باشد؟!
دلتنگ تر از آسمان چشمان زینب (ع) بود
شب هم نشین گریه ی پنهان زینب (ع) بود
در سردی بیغوله های شام تنهایی
قرص قمر در تشت زر مهمان زینب(ع) بود
خاموش مینالید بر داغ جگر سوزش
آیات قرآن همدم حرمان زینب بود
بوی پدر می داد گیسوی پریشانش
آن غنچه ی پرپر که بر دامان زینب بود
نامهربانی های شام و کوفه بی تردید
زخم عمیق و کهنه ای بر جان زینب بود
از کربلا تا شام صد منزل پریشانی
وادی با وادی آسمان حیران زینب بود
من بودم و شب بود و اندوه غزلخوانی
اشکی که در هر دانه هم پیمان زینب بود
وقتی تمام واژه ها از خوان زینب بود
باید به نامش بر مدار واژه ها باشم
سر به هوا نبوده است
حتی اگر به سیلی
رد نگاهش را عوض کنند
سیلی که سهل است
تازیانه هم بیاید
امن ترین نقطه جهان
زیر نزول همین آیه های کهف است
حالا خارها
به پابوسی طفلی میروند
که تاول هاش
در چشم های حسود شام
می ترکد
در شبی که طبق ها
سر و دست خواهند شکست برای سری که
دست های سه ساله را
به ناز می کشند
بانو کمی آرام بیدار است دشمن
جانی نمانده در تنت،ای جان زینب
با این صدای خسته که نایی ندارد
کمتر بگو، لالا علی جان، در دل شب
کمتر به یادآور لب خشک عطش را
حرفی نزن با تیر او هم داغدار است
او هم برای کام اصغر گریه کرده
او تا ابد از روی زهرا شرمسار است
راه گلویت بسته شد از بغض هر بار
دیدی میان کاسه ای آب زلالی
لالایی ات آتش زده جان حرم را
خوش کرده ای دل را به این طفل خیالی
رویت اگرچه سوخته،اما بدان که
در سایه ی خورشید بر نی جای داری
تو ماه بانوی سرای اهل بیتی
حتی اگر بر خاک صحرا سر گذاری
میسوزی اما وقت رزم ماست برخیز
برماست تا روشنگر این شور باشیم
پرچم به روی خاک افتاده است باید
پیغمبران سرگذشت نور باشیم
از جان شیرین هست ما را روح و جان تر
یک زن که هست از قهرمان ها قهرمان تر
بانوی من الگوی مردان جهان است
کوه.اهنی از آب دریا هم روان تر
از هر چه عالم- بوده بی استاد برتر
از هر چه عاقل- بوده زینب نکته دان تر
دسته گل زیبای زهرا و علی اوست
هم لاله تر هم یاس تر هم ارغوان تر
تقوا خلاصه می شود آنجا که بوده
از هر زمانی بر خدایش خوش گمان تر
او در مصیبت غیر زیبایی ندیده
در اوج غم ها می شود ایمان عیان تر
با خطبه ی طوفانی ش در شام ظلمت
شد نهضت سرخ حسینی جاودان تر
...
ای آنکه هستی وارث رنج و مصیبت
ای از تمام قهرمان ها قهرمان تر
چشم من از داغ مصیبت هایتان هست
مانند چشم مهدی صاحب زمان تر
دختر کرار
در خیمهگاه، غیر تو سالار کس نبود
عباس رفته بود و سپهدار کس نبود
یک دشت، هرزه دور و برت های و هوی داشت
اما دریغ، در صف احرار کس نبود
آتش ز چار سمت حرم، شعله میکشید
گویا به کیش احمد مختار کس نبود
گلچین مرگ هرچه گل از باغ چیده بود
در دست دشت، غیر خس و خار کس نبود
رفتی که با حسین کمی درد دل کنی
دیگر کنار بستر بیمار، کس نبود
آن شب حماسه پیش رخت سجده کرد و سوخت
آخر به جز تو دختر کرار کس نبود
شرمنده بود ماه، خودش را به خواب زد
جز چشم اشکبار تو بیدار کس نبود
برای اصغر شش ماه از زبان رباب
معما بود مرگ ای طفلکم اما تو حل کردی
شرنگ تلخ را در کام، احلی من عسل کردی
همیشه کودکان با خاک بازی میکنند، اما
شهیدِ کودک من، خوب بازی با اجل کردی
سواران عرب در جنگ میلی با رجز دارند
تو پیش از حرف گفتن، دستبردی با عمل کردی
برایت زندگانی اصغر من سخت کوچک بود
متاع زندگی را با خدا، نعمالبدل کردی
سر دوش پدر آن روز درس زندگی دادی
خطیب من چه بازیها تو با طول امل کردی
بهانه آب بود اما تو بعد رفتن اکبر
به گریه رخصت جنگیدنت را محتمل کردی
زنی گمنام بودم در میان کاروان عشق
چه کردی، مادرت را این چنین ضرب المثل کردی
کجا به دار کشیدی سیاه ِشب ها را
ندیده موی تو" غاسق اذا وقب" ها را
به لرزه لرزه ی اسمت زمانه ویرانه ست
که شعله تَرشده ای التهاب تب ها را
میان ِدوری ِفرسنگ های پی در پی
چقدر ساده قدم میزنی وجب ها را
هنوز کوچه به کوچه غم کسی مانده
بنا شده بنوازد همه طرب ها را
بپای عشق تو واجب شده ست مردن ِ ما
بیا رها کن از این لحظه مستحبها را
که راز عرش به نام تو برملا شده است
که کربلا سر ِعشق تو کربلا شده است
زنی که خواهر عباسِ باوفایش بود
زنی که عالم از آن ابتدا گدایش بود
زنی به پاکی دریا، به روشنایی رود
نجیب مثل پرستش ،عمیق مثل سجود
زنی که کرب وبلا آستان غیرت اوست
ورق ورق دلِ تاریخ مات صحبت اوست
زنی که آینه ی بی غبار زهرا س بود
شبیه غیرت عباس ع و بغض مولا بود
رسیده عطر شما، سوگواره باید خواند
محرم آمده شعری دوباره باید خواند
شبی که ماه فرو ریخت و سحاب افتاد
ردای مشکی غم روی آفتاب افتاد
خیالِ زخمی آن گوشواره ... ممکن نیست
دوباره قرعه بنامِ من خراب افتاد
دوباره بیت چهل روز ناله نوشیدن
دوباره موج قلم روی پیچ وتاب افتاد
چه رفته بر دل زینب ؟بگو که بنویسند
غزل که تاب ندارد که بی جواب افتاد
:بخواب نوگل زیبای ناشکفته ی من,
دوباره چشم نجیبی که دست آب افتاد
بگو که ناله زینب به یک طرف اما..
,چه ها گذشت برای دل رباب...افتاد
بس است قصه ی درد ات، تمامِ زیبایی
عزیز ِ هر دو جهان، مظهر شکیبایی
ستاره می چکد از آفتابِ چشمان ات
سیاهِ شب شده عمری مجاب ِچشمان ات
هزار لشکرِ غربت ,هزارقصه ی درد
مگر به صف نشده در رکابِ چشمان ات؟
شب از قواره ی کابوس ها به زیر افتاد
در آستانه ی رویای خوابِ چشمان ات
زمان چه کرده برای دلت به جز حسرت؟
به غیر اشک بگو در جواب ِ چشمان ات؟
گره گره همه ی زخم ها صدا شده اند
صدا صدا همه در انقلاب ِچشمان ات
عزیز فاطمه ,نور ِدو چشم مولایی
تو تکیه گاه زمینی پناه دنیایی
او ماه و من کبوتر
عمّه ، کجا ست بابا ؟!
بی او دلم شکسته
بغضی ست در گلویم
غم در دلم نشسته
با دشمن ستمگر
امروز رفت و جنگید
در آخرین نگاهش
مانند ماه خندید
وقتی که داشت می رفت
آمد مرا بغل کرد
بوسید صورتم را
گفتم که زود برگرد....
عمّه بدون بابا
من بغض و اشک و آهم
برگرد پیش من باز !
بابای مثل ماهم
آه ای خدای خوبم
بابا ست روبرویم !
حرف مرا شنیده
او آمده بسویم
می بارد اشک چشمم
از شوق ، جور دیگر
با هم در آسمانیم
او ماه و من کبوتر
شبیهِ هرچه که عاشق،سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعه های تنت؟!
که بیت بیت ِ تو از پیکــرت جدا شده است
چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!
کبوتران حرم، بال و پر نمی خواهند
که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است
که نیست در تنِ او جان،که بی امان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر،دوان دوان بدود؟
نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ی او
شده کبود دراین آسمان ستاره ی او
نفس زنان شَبَهی بی حیا،رسید از راه
که تازیانه بدستش گرفته و ناگاه
به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار،گیسویش که بیا!
دوباره خاطره ی کوچه تازه شد در دشت
خمیده قامت و بی جان به کاروان برگشت
رسیده اند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان
وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک،چه کَس حل نموده مشکلشان؟
* "نماز شامِ غریبان..."که گفته اند،اینجاست!
وضو ،ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان
**میانِ عاشق و معشوق،جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان
*هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
وزیده است صدایی...شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را ! عجیب باباییست
به روی پای کبودش،نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده
خرابه ساکت و آرام،اشک میریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک میریزد
رسیده است سحرگاه ِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر...یا شبِ کبودِ تنش؟!
خمیده تر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار
___________
*اشاره به بیت حافظ:نماز شام غریبان چو گریه آغازم...به مویه های غریبانه گریه پردازم
**اشاره به بیت حافظ:میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست...تو خو حجاب خودی حافظ از میان برخیز
*اشاره به بیت حافظ:هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست...نه هرکه سر بتراشد قلندری داند
حالا که چند ثانیه از تو عقب ترم
افتاده سایه ات به سرم، سایه سرم!
از روی نیزه نیز به من فکر می کنی
لبخند می زنی و من انگار بهترم
یک عمر در حریم تو مستور بوده ام
حالا چگونه از سر بازار بگذرم؟
باید برای غربت تو گریه ها کنم
غم را بگو چگونه به رویم نیاورم؟
با ذوالفقار خطبه به داد تو می رسم
حالا منم که وارث فریاد حیدرم
سر می دهیم و روسری از سر نمی دهیم
باقی ست تا همیشه به سر ارث مادرم
نسیم آمده با سوز آه سرد به خیمه
نمانده است به جز رنگ و روی زرد به خیمه
شتافت سمت فرات و سکینه در دل خود گفت
کمی بنوش عمو! تشنه برنگرد به خیمه
همینکه تیر به مشکش نشست، شد متحیر
نگاه کرد به مشک و نگاه کرد به خیمه
همینکه تیر به چشمش نشست هلهله برخاست
حواس تیر به مرد و حواس مرد به خیمه..
نگاه کوه به سوی خیام مانده مبادا
نگاه چپ بکند باد هرزه گرد به خیمه
عمو، عمود حرم بود و بچه ها همه دیدند
نبُرد غیر محبت در این نبَرد به خیمه
نامم همیشه جای سوال است از پدر
لیلا چرا و نام من از چه چنین شده است
بسیار گفته است و مکرر شنیده ام
هربار گفته اشک به چشمش عجین شده است
لیلا که بود؟ قصه سختی است دخترم
اینکه کسی کبوتر دل را رها کند
یک ظهر حاصل همه عمر خویش را
بیمنت و بدون گلایه فدا کند
لیلا حماسه بود در آن دشت پربلا
باکی ز جان نبود اگر که مجال داشت
اما به پیشگاه خداوند ذوالجلال
قربانی عظیمتری در خیال داشت
آری حماسه است که یک زن از عمق جان
دلبند نور چشم خودش را فدا کند
مادر که نیستید بدانید رفتنش
با هر قدم به حال دل او چه ها کند
آیا شده است گاه سفر وقت بدرقه
مادر بدون دلهره راهی کند تو را؟
حالا ببین چه بر دل آن زن گذشته است
در گیر و دار واقعه دشت نینوا
لیلا رسیده بود به آن درک سرخ که
کرب و بلا مسیر نجات از شقاوت است
وقتی به قامت پسرش رزم جامه کرد
فهمیده بود راه سعادت، شهادت است
لیلا چه گفته بود به اکبر که عزم او
آنگونه جزم بود به سربازی پدر
آن زن چه کرده بود که فرزند مو به مو
خود را نموده بود برای پدر، سپر
هی فکر میکنم که در آن گاه همهمه
لیلا چگونه گوشه خیمه نشسته بود
با خود چگونه خاطرهها را مرور کرد
آخر چگونه رشته الفت گسسته بود
آیا شنیده بود رجزهای اکبرش؟
یا بانگ «بعد تو پسرم اُف به این جهان»
آیا شنیده بود جوانان هاشمی
باید بیاورند شهیدی به خانمان؟
او ایستاده بود چنان کوه سربلند
وقتی که دید کشته این قصه اکبر است
برق غرور در دل او شعله میکشید
وقتی سری به نیزه... نگوییم بهتر است
این قصه را اگرچه شنیدم هزار بار
داغیست نو به نو که دویده به جان و تن
لیلا شدن به یمن چنین زن مبارک است
این نام این سعادت بی حد از آن من
جور خزان ببین که چه ها کرد با بهار
لعنت به صبر طالع و نفرین به روزگار
از عرش میرسید ندایی پر از شرار
صحرا که شد ز خون شهیدان چو لاله زار
حرمت ز اهل بیت پیمبر نگاه دار
زینب کجا و بزم یزید شرابخوار ...؟
تاریک باد چشم پر از حرص و آزتان
نفرین به جای پینهی مهر نمازتان!
زینب که وقت پردهنشینی پناه داشت
یک کهکشان ستاره و خورشید و ماه داشت
پنجاه سال دور خودش یک سپاه داشت
در باب عصمتش ز روایت گواه داشت
بخشید هر چه را، نخ معجر نگاه داشت
آخر کجا به کوچه و بازار راه داشت؟
زینب که با تمام ظرافت چو کوه بود
در اوج غصه همچو علی با شکوه بود!
این زن که جز برای خدا ناشناختهست
هم آفتاب از غم او دل گداختهست
هم صبر از صلابت او رنگ باختهست
این زن که بین معرکه با واژه تاختهست
با خطبه ها ز کاخ چو ویرانه ساختهست
با مادرش حمایت حق را شناختهست
زینب نمک ز سفره زهرا چشیده است
با دست بسته معرکه ها آفریده است
ذکر لب سرها همه یا زینب بود
بین اسرا نور خدا زینب بود
هر چند امام ما حسین است ولی
پیغمبر شام و کربلا زینب بود
****
همچون نسیم صبح، پاک و دلنشین بود
آیینهی مردانگی روی زمین بود
بر دامنش یک کهکشان ماه و ستاره ...
هرچند ساده، بیریا، صحرانشین بود
قدیسهای با عطر ایثار و محبت
بانوی اخلاص و ادب، مردآفرین بود
هم صحبت و همراز زینب، مادر ماه
همغصهی قلب امیرالمؤمنین بود
هرچند شبهایش بدون ماه سر شد
اما دلش سرشار از عشق و یقین بود
آیینهی غمهای فرزندان زهرا ...
آیینهی مردانگی، ام البنین بود
میان خیمهی افلاک شد خورشید سرگردان
خدایا سهم ما را در غمش خون جگر گردان
بنای عشق از روز ازل جز این نبود و نیست
به خشکی گلویش، قسمتم را چشم تر گردان
زنی از خیمه بیرون آمد و فهمید اسارت را
کسی میگفت قلبت را مهیای سفر گردان
به چشم خویش جان خویش را از روی تل میدید
دعا میکرد یا رب صبر ما را بیشتر گردان
برای کودکانش آسمان این بار کاری کن
تمام ابرها را از غم او با خبر گردان
صدای نالههای دختری در گوش تاریخ است
پدر ما را به آغوش رسول الله برگردان
الا ای آفتاب آشنا ای تا ابد جاری
برای خواهرت شام غریبان را سحر گردان
مادرم کربلا ندید و نرفت
در دلش تا همیشه حسرت داشت
مادرم معتقد به حکمت بود
اعتقادی اگر به قسمت داشت
کربلا قسمتش نشد امّا
طبق تقویم کربلایی شد
رفتنش پنجم محرّم بود
رفتنش هم عجیب حکمت داشت
مادر بین اعتقاداتش
بیشتر از همه حسینی بود
دیده بودم که او محرّم ها
چشمهایش به گریه عادت داشت
نذرهایش برای اصغر بود
گاه نذر رقیّه هم میکرد
شله زردش چقدر حرف نداشت
روزهایی که باز حاجت داشت
نقش میبست روی هر کاسه
دارچینهای خوشنویسیِ من
مینوشتم حسین و میدیدم
مشق نامش چقدر شوکت داشت
پانزده سال میشود ما هم
با محرّم سیاه میپوشیم
تا بفهمیم زندگی با داغ
غصّه تنها نداشت، زحمت داشت
مادرم رفت و خوب فهمیدیم
داغ هرگز نمیشود کهنه
کربلا ماند و داغ هایی که
قرنهای زیاد قدمت داشت
مادرم صبر زینبی هم داشت
بود در زندگی همیشه صبور
او ولی زود رفت و فهمیدیم
مرگ انگار واقعیت داشت
تقدیم به حضرت ام البنین(س):
امشب به یاد مادر سقا پریشانم
هروقت دلتنگم برایش شعر میخوانم
مانند او حسرت به دل از دوری ساقی
تصویر قبری میکشم بر خاک گلدانم
تسبیح رنگین مهرهی امالبنینم را
میبویم و حس میکنم همذکر بارانم
او هم به رسم شعر از غمها سخن میگفت
لبریز اشکم بیتهایش را که میخوانم
آنقدر بوسیدم ضریح بیتهایش را
تا اربعین پای پیاده کرد مهمانم
تقدیم به حضرت زینب کبری (س)
دل را میان کرب و بلا جا گذاشته ست
این زن که "سر به دامن صحرا گذاشته ست"
تفسیر جاودانهء آیات نیزههاست
نورست و بین ظلمت شب پا گذاشته ست
باور نمیکند غم غربت به 'سر' رسید
'تن' را میان معرکه تنها گذاشته ست
باور نمیکند که رسیده ست رد زخم
بر بوسهای که حضرت طاها گذاشته ست
حالا عقیله رفته و لب تر نکرده است
داغی به قلب علقمه دریا گذاشته ست
او هم شبیه مادر خود زخم کهنه را
در انتظار مرهم فردا گذاشته ست ...
یک زن شده همراه و یار همسر خویش
تا عشق را معنا کند با باور خویش
تا عشق را بر پا کند در خیمهی خود
دلگرم باشد در پناه دلبر خویش
حتی اگر طوفان شود برپا، بماند
یاری کند دلدار را با یاور خویش
حتی اگر یاور، فقط ششماهه باشد
مادر بگیرد دردها را در بر خویش
اصغر برای آب آیا گریه میکرد؟
نه! او مؤذن شد به اذن مادر خویش
"اینجا سخن از عاشقی و عشق ناب است
عشقی که میبینیم در دست رباب است"
رد کرد جان خویش را از زیر قرآن
در گوش او میگفت: ای جان! بگذر از جان
حالا که مردی در سپاه ما نمانده
وقت است تو راهی شوی اینک به میدان
وقت است راهی شو رجزخوان شو ببینم
سردار من! بنیان دشمن را بلرزان
میگفت با بابا مبادا گویی از آب
آرام باش آرام ای تفسیر ایمان
هر چند لبها و گلویت خشک خشکند
سیراب خواهی شد میان تیر باران
"آغاز خواهد شد شکوه قصهی سر
وقتی که مادر شد رباب و طفل اصغر"
بانوی عشق، حضرت ام البنین، سلام
از ما مدام محضر تو بیقرین، سلام
ای عطر یاس، یاسمن خانهی علی
از فاطمه رسیده به تو بهترین، سلام
بالاتر از تصور و ادراک هر کسی
شایستهی تو کرده خدا برترین، سلام
باب الحوائجی و کرم خصلت شماست
ای دست آسمان به سر این زمین، سلام
عباس تو، نماد وقار و شجاعت ست
بر دامن تو، دامن مرد آفرین، سلام
بوی بهشت از نفست میوزیده است
بانوی آسمانی خلد برین، سلام
ای مادر چهار شهید بدون سر
بر آن دل شکسته و هر دم غمین، سلام
در محشر آن زمان که غریب شفاعتم
بانو برس به داد دلم، با همین سلام
****
حماسه بوسه زده دستهای ام وهب را
در آن زمان که به ایمان شکست لشکر شب را
به شیرمرد شهیدش که میوهی دل او بود
چه گفت تا که توانست کم کند غمِ تب را
برای خاطر زهرا، برای خاطر حیدر
گذشت از همه چیزش و خواست خاطرِ ربّ را
چه دید وقت جهاد و برید از دل خود بند
چه خواست تا برساند به عرش اوج ادب را؟
نماند تا که ببیند چه ها رسیده به زینب
نماند تا که بخواند غمی ز روضهی لب را
لبی که آیه کهف الرقیم را به غمش خواند
و قطره قطره چکیده ستاره در دل شب را
زنی به همت او در سپاه حضرت زینب
زبانزد ست چنین مادری که فخر عرب را ...
زنی که فخر مسیح و زنی که عاشق زهرا ست
چه اسوهای چه بگویم کمال امِّ وهب را؟
تقدیم به حضرت زینب(س)
بگردان سمت منبرهای کفر و کینه، مرکب را
به هرم خطبه خاکسترنشین کن لشکر شب را
به نامت اقتدا کردند صدها لاله، صدها سرو
که بالا برده نامت پرچم خونین مکتب را
قلمها از نفس افتاده نای از تو گفتن نیست
تب عشق تو خشکانده به جوهردان مرکّب را
تو از حسّ نماز آخر عشّاق فهمیدی
که ایزد ساخته از پایههای عشق، مذهب را
بتاب ای ماه و شبهای زمین را نور باران کن
که گم کرده زنی در کربلا یک دشت کوکب را
سلامت میکند از روی نی، دلدار با لبخند
بگو با یار سرگردان غم جانسوز زینب را
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم ...
تمام ابرها بر شانهی من گریه میکردند
گرفتم آسمان خسته را زیر پر و بالم
نمیدانی چطور آرام کردم کودکانت را
گرفتم قطرههای اشک را با گوشهی شالم
ببین بر چهرهی من رد پای باد و باران را!
ببین بی عمر نوح امروز، بانویی کهن سالم!
نشد لبریز در توفان غمها کاسهی صبرم
به آن پروردگاری که خبر دارد از احوالم
اگر عمری بماند تا کنارت سیر بنشینم
برایت شرح خواهم داد از اندوه چهل سالم
میان رفتوآمدهای قایقهای سرگردان
به غیر از کشتیات راه نجاتی نیست در عالم
تقدیم به ساحت مقدس بانوی شکیبایی
زخمیترین پرنده دشت بلا سلام
ای سوختهترین غزل کربلا سلام
آتش نشسته بر دلتان در مسیر آب
بانو به چشم خیمهنشین شما سلام
سمت تمام قافلهها زخم بستهاند
آیینهدار ماه سر نیزهها سلام
اینجا به خون نوشته شد آیین آبها
بر کودکان تشنه ولی بیصدا سلام
تا آسمان هفتم غم پا به پای تو
بر شانههای خستهی تا ناکجا سلام
هرگز نبوده رسم زمین بر چنین محال
امشب به هر چه خون و زمین و خدا سلام
زخم تمام حنجرهها قسمت دلم
امشب هزار بار به آقا جدا سلام
الهام صفالو
پیشکش به خاکپای خانم ام وهب
برداشت از بازیچه ی دنیا نگاهش را
آورد زیر خیمه ی حق تکیه گاهش را
منزل به منزل آمده تا وادی حیرت
از بین صد بیراهه پیدا کرد راهش را
با معجز عیسی دمی از جای خود برخاست
برگشت با موسی مسیر اشتباهش را
با گوشه ی چشمی رسید از شرک تا توحید
تا ریخت این خورشید پای کعبه ماهش را
" هل من معین" بانگ اذانی شد َکه پاسخ داد
رکعت به رکعت دید در میدان فلاحش را
با اینکه در لشکر فقط یک نوجوان دارد
بنگر میان معرکه قدر سپاهش را
هر زخم چون داغی میان سینه اش جوشید
نشنید یک تن از دل این کوه آهش را
سر را حواله کرد سمت لشکر دشمن
تفسیر باید کرد در ظلمت پگاهش را
عشق است وقتی حجت او بر مسلمانی
سخت است روی نیزه ها بیند گواهش را
تقدیم به حضرت رباب سلام الله علیها
در حوالی خیمه های حرم
بانویی بیقرار میگرید
در هوای غروب پاییزی
مثل ابر بهار میگرید
چند روزیست کودکش بیتاب
کنج گهواره روضه ها دارد
ءریشه ی خنده هاش خشکیده
مقتلِ اشک بی صدا دارد
آنقدر تشنه است شش ماهه
آسمان را سراب می بیند
تیر می آید و علی آن را
مثل/شکل یک مشک آب میبیند
یاد لبخندهای شیرینش
چه به روز رباب اورده
در سراب خیال می بیند
که عمو رفته آب آورده
تیر تنها بهانه ای شده بود
تا که شش ماهه هم شهید شود
پیش مادر شهیدهای حرم
مادرش نیز رو سپید شود ...