سه‌شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۸

در هجدهمین شماره هدهد سفید منتشر شد؛

داستان «قابِ عکس» و روایت هدهد سفید از اهمیت مشارکت در انتخابات

هدهد سفید- داستان قاب عکس

هجدهمین شماره کتاب «هدهد سفید» در داستانی با عنوان «قاب عکس» اثر محمد جعفربگلو، سرپرست نویسندگان هدهد سفید به موضوع انتخابات و اهمیت مشارکت مردمی پرداخته است.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی نهاد کتابخانه های عمومی کشور، هجدهمین شماره کتاب «هدهد سفید» در داستانی با عنوان «قاب عکس» اثر محمد جعفربگلو، سرپرست نویسندگان هدهد سفید به موضوع انتخابات و اهمیت مشارکت مردمی پرداخته است. این داستان در ادامه آمده است.

قابِ عکس

همیشه عادت داشت صبح زود، قبل از آنکه مؤذن بانگ «الله اکبر» بردارد، بیدار شود. اما آن شب اصلاً چشم روی هم نگذاشته بود. بلند شد و همان ‌جا روی تشک نشست. بعد دست گذاشت روی دسته‌ی واکر و با زمزمه‌ی «یاعلی» به‌آرامی بلند شد. کشان‌کشان خودش را به حیاط رساند. به واکر تکیه داد. آستین‌هایش را بالا زد و، همان‌طور که زیرلب اذان می‌گفت، شیر آب را باز کرد و وضو گرفت. آب وضو با نم اشکش آمیخته شد. قطره‌ها سر می‌خوردند، از روی ریش کم‌پشت و سفیدش می‌گذشتند، زیر گلو می‌رسیدند و آنجا، مثل رودی که به اقیانوس رسیده باشد، گم می‌شدند.

به اتاق که برگشت، بی‌بی فاطمه هم از خواب بیدار شده بود و داشت وضو می‌گرفت. سلام داد و جواب گرفت. به‌سختی روی زمین نشست. یک سال بود نمازش را نشسته می‌خواند. دیگر رمقِ جوانی‌اش را نداشت. نمازشان که تمام شد، هر دو روبه‌روی هم نشستند. توی آن چهل روز که خبر تلخ را شنیده بودند، دیگر دل‌ودماغ نداشتند.

اوستا محمود و بی‌بی فاطمه تقریباً هفتاد سال بود که با هم زندگی می‌کردند. همدیگر را خیلی دوست داشتند. آن‌ها پسرعمو و دخترعمو بودند. قدیمی‌ترها می‌گفتند عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان‌ها بسته‌اند. سال ۱۳۳۴، این عقد روی زمین هم جاری شد.

خوب یادش می‌آمد چند ماه بعد از مراسم عروسی‌شان، آقا نواب اعدام شد. پاییز ۱۳۳۴ بود. خبر شهادت نواب صفوی را واعظ ده روی منبر اعلام کرد و مردم به گریه افتادند. نواب یک بار برای سخنرانی به آن روستا آمده بود و همه شیفته‌اش شده بودند. بعدها مردم روستا کم‌کم نام حاج آقا روح‌الله خمینی را شنیدند. اوستا محمود، مثل بقیه‌ی اهالی روستا، مقلد آقا سید روح‌الله شد. وقتی آقای خمینی در خرداد سال ۱۳۴۲ در قم علیه شاه و اسرائیل سخن گفت، رژیم پهلوی ایشان را بازداشت کرد. اوستا محمود داشت برای کدخدا دیوار می‌کشید که خبر را شنید. از روی داربست چوبی پایین پرید و همراه چند نفر از اهالی ده عازم شهر شدند تا در تظاهرات شرکت کنند. آنجا برای اولین بار بود که صدای گلوله شنید. گوشش تا چند ساعت سوت می‌کشید. می‌گفتند چند نفری هم شهید شده‌اند.

زمستان ۱۳۴۳ درست چند ماه بعد از تبعید آقای خمینی از ایران، اولین و تنها فرزند اوستا محمود و بی‌بی فاطمه به دنیا آمد. چشم‌هایش درشت و مشکی بودند، مثل اینکه توی کاسه‌ای پر از شیر، انجیرِ سیاه انداخته باشند. نامش را گذاشتند روح‌الله.

***

هنوز نطقِ بی‌بی و آقا محمود باز نشده بود. پیرمرد به قاب عکس روی طاقچه چشم دوخت. آن قاب عکس تقریباً تنها چیزی بود که هیچ ردی از گردوخاک رویش نبود. چون بی‌بی فاطمه هر روز چند بار با گوشه‌ی چادر تمیزش می‌کرد.

بی‌بی بلند شد و تلویزیون را روشن کرد. معمولاً وقتی سکوت در خانه حاکم می‌شد، این کار را می‌کرد تا جیغ سکوت بیش از این گوش را نخراشد. مجری تلویزیون داشت درباره‌ی انتخابات حرف می‌زد. اوستا محمود یاد آن روزها افتاد که تازه آقای رجایی شهید شده بود. هرچند خیلی غم داشت، اما دست بی‌بی را گرفت و دوتایی رفتند پای صندوق رأی. به متصدی شعبه گفت روی برگه‌ی خودش و همسرش بنویسد: «سید علی خامنه‌ای».

سه سال پیش هم با پای خودشان رفته بودند شعبه‌ی اخذ رأی روستا و این بار هم از متصدی خواسته بودند روی تعرفه‌ی هر دویشان نام «سید ابراهیم رئیسی» را بنویسد.

اوستا محمود بعد از انقلاب در همه‌ی دوره‌های انتخابات شرکت کرده بود. اما پیرمرد حالا دیگر نمی‌توانست از خانه بیرون برود. پاهایش توان نداشتند. کارهای شخصی‌اش را هم به‌زحمت انجام می‌داد. بی‌بی فاطمه هم دست‌کمی از او نداشت. پیرزن قدش خمیده بود و به‌سختی راه می‌رفت.

***

تلویزیون داشت تصاویری از آقای رئیسی پخش می‌کرد. بی‌بی با گریه گفت: «خدا بیامرزدت، آقا سید!» اوستا محمود به‌آرامی اشک ریخت. ساعتْ هشت و سی دقیقه‌ی صبح را نشان می‌داد. مجری تلویزیون از شروع فرایند رأی‌گیری خبر داد: «امروز هشتم تیر ماه ۱۴۰۳ است و از دقایقی قبل هم‌وطنانمان در سراسر کشور پای صندوق‌های رأی رفته‌اند.»

بعد، تصاویری از رهبر انقلاب پخش شد که مثل همیشه در دقایق اولیه باصلابت آمدند و رأی خودشان را توی صندوق انداختند. پیرمرد و پیرزن وقتی این صحنه را دیدند، ته دلشان قرص شد، اما هنوز غم داشتند. اولین بار بود که نمی‌توانستند در انتخابات شرکت کنند. روز قبل، از بلندگوی مسجد اعلام شده بود که انتخابات مثل همیشه در مسجد جامع روستا برگزار می‌شود. هیچ‌کدام توان بالا رفتن از سربالایی روستا و رسیدن به شعبه‌ی اخذ رأی را نداشتند.

چشم به قاب تلویزیون دوخته بودند که زنگ در به صدا درآمد. شیخ حبیب، پیش‌نماز ده، به همراه آقا سعید، دهیار روستا، «یا الله»‌گویان وارد حیاط شدند. بی‌بی از پنجره نگاه کرد. چند نفر دیگر هم همراهشان بودند. جوانی یک صندوق پلاستیکی سفیدرنگ در دست داشت و سربازی او را مشایعت می‌کرد. جلوی در خانه رسیدند و با «بفرما»ی اوستا محمود وارد اتاق شدند. همه سلام دادند و نشستند. شیخ حبیب بعد از احوالپرسی گفت: «آقایان مسئولینِ صندوق سیار هستند. آقای دهیار زحمت کشیده و با آن‌ها هماهنگ کرده حالا که دارند از اینجا رد می‌شوند، یک توک پا تشریف بیاورند منزل شما تا شما هم بتوانید در انتخابات شرکت کنید. آقایان هم قبولِ زحمت کرده‌اند.»

جوانی که کارتی با بند آبی از گردنش آویزان بود گفت: «باعث افتخار است اولین رأیی که داخل صندوق ما انداخته می‌شود رأی پدر و مادر شهید باشد.»

***

اوستا محمود به انگشت جوهری‌اش نگاه کرد و لبخند زد. بعد به قاب عکسِ روی طاقچه خیره شد: عکسِ سیاه‌وسفید پسری با لباسِ نظامی که حاشیه‌های طلایی‌رنگِ قابْ آن را در بر گرفته بودند. به چشم‌های درشت و مشکیِ صاحبِ عکس زل زد. لبخند را از توی چشم‌های پسرش خواند. پایینِ عکس با خطِ خوش نوشته شده بود: «شهید روح‌الله آیتی».