یکشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۱

روایتی از مسلم ناصری در هجدهمین جلد کتاب هدهد سفید؛

شب دهم

هدهد سفید 18

هجدهمین جلد کتاب «هدهد سفید» در روایتی با عنوان «شب دهم» اثر مسلم ناصری، نویسنده حوزه کودک و نوجوان در سه پرده، شب دهم محرم را روایت می‌کند.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، هجدهمین جلد کتاب «هدهد سفید» در روایتی با عنوان «شب دهم» اثر مسلم ناصری، نویسنده حوزه کودک و نوجوان، در سه پرده شب دهم محرم را روایت می‌کند.

پرده‌ی اول؛ غروب

زمین لرزید. گرد و غباری به پا شد. صدای طبل و شیپور در صحرا پیچید. سربازان دشمن فریاد می‌زدند. اسب‌ها گرومپ‌گرومپ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. سوارانی آمدند، فریاد زدند، دور خیمه‌گاه چرخیدند؛ پرده‌ای از غبار صحرا را فراگرفت.

گریه‌ی کودکی بلند شد. زنی دست دخترش را که بازی می‌کرد کشید و او را داخل خیمه برد.

شیهه‌ی اسبی در خیمه‌گاه پیچید. چند نفر شمشیر به دست به‌طرف خیمه‌ی فرمانده دویدند. نیزه‌داران و تیراندازان جلوی خیمه‌گاه صف کشیدند، سپرها روبه‌روی سینه، تیرها در کمان، زانوها فرورفته در خاک نرم. چشم‌ها به سواران خیره بودند. سواران می‌تاختند، نعره می‌زدند. اسب‌ها شیهه می‌کشیدند. آسمان پر از غبار شده بود و غبار هوا را تاریک‌تر می‌کرد.

فرمانده پرچمدار را صدا زد. عباس به‌طرف خیمه‌ی سفید رفت. افسار اسبش را رها کرد. اسب پوزه بر زمین کشید و یال‌های سرخش را تکان داد. علمدار آهسته پیش رفت. فرمانده تکیه به شمشیر داشت و به غبار اشاره کرد. گفت: «برادر! ببین دشمن چه می‌خواهد.»

پرچمدار پا در رکاب گذاشت. مهمیز زد، تاخت و به‌سوی دشمن رفت. سربازان دشمن دور شدند. لحظه‌ای گذشت. عباس به‌طرف فرماندهِ سپاه دشمن رفت. چیزی گفت ولی کسی جوابش را نداد. هیاهویی به پا شد.

«جنگ! جنگ!»

خورشید در پس غبار دیده نمی‌شد. پرچمدار شتابان برگشت و کنار خیمه‌ی فرمانده فرود آمد و دوان‌دوان نزدیک شد و گفت: «دشمن آماده‌ی حمله است.»

فرمانده سربلند کرد. هوای داغ را از سینه‌اش بیرون داد و گفت: «برادرم! برو و بگو امشب را فرصت دهند تا عبادت کنیم.»

پرچم در دستان سوار پیچ‌وتاب می‌خورد و اسبِ سرخ شتابان دور می‌شد. هنوز پرچمدار برنگشته بود که صدای طبل جنگ خاموش شد. یاران فرمانده تا صبح روز دهم فرصت داشتند.

پرده‌ی دوم؛ نیمه‌شب

نیمه‌شب بود. محمد، پسر بشیر، تازه به خیمه‌اش برگشته بود که پیک او را خواست. پسر بشیر فکر ‌کرد امام با او چه کار دارد. پسر جوانش هم پشت‌سر او آمد. به‌طرف خیمه‌ی امام برگشت. به خیمه‌ی سفید که رسید، اجازه گرفت و داخل شد. امام در گوشه‌ی خیمه در اندیشه بود. پسر بشیر سلام کرد و گامی پیش رفت. امام سر بلند کرد و با اندوه گفت: «شنیده‌ام پسرت اسیر شده.»

محمد سری تکان داد و گفت: «آری! خبر آمده که در مرزهای ری اسیر دشمن شده.»

امام برخاست و به‌طرفش آمد و از او خواست برود و پسرش را آزاد کند، محمد گفت: «هرگز دوست ندارم شما نباشید و من زنده بمانم.»

امام دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «من بیعت خود را از تو برداشتم. برو و پسرت را آزاد کن.»

بغض گلوی مرد را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «درندگان مرا زنده‌زنده بخورند اگر از شما جدا شوم!»

امام به‌طرف باروبنه‌اش در کنج خیمه رفت. روی صندوقچه‌ای چند تکه لباس و پارچه‌ی نو بود. چیزی برداشت، به‌طرف محمد سر چرخاند و گفت: «پس این جامه‌های بُرد را به پسرت بده تا برود برادرش را آزاد کند.» بعد پنج جامه‌ی ارزشمند را به محمد داد. اشک از مژه‌های مرد به‌روی جامه‌ای که در دستش بود چکید. از امام تشکر کرد و پا در مهتاب بیرون خیمه گذاشت.

پرده‌ی سوم؛ سپیده‌دم

سپیده‌دم نزدیک بود و شب به آخر می‌رسید. امام لحظه‌ای نخوابیده بود. به خیمه‌ها سر زده بود. زنان را دلداری داده بود. از کودکان دلجویی کرده بود و اکنون پشت خیمه‌گاه قدم می‌زد که دشمن حمله نکند. همان‌طور که آهسته قدم می‌زد، کسی را دید که دورتر نگهبانی می‌داد. پیش رفت. با دیدن علمدارش نفس عمیقی کشید. عباس سلام کرد. بعد، از او خواست برود و اندکی استراحت کند.

امام تشکر کرد و به‌طرف خیمه‌ی سفید به راه افتاد. از لابه‌لای خیمه‌ها می‌گذشت و به‌نرمی گام برمی‌داشت. صدای زمزمه و دعا می‌آمد. یکی قرآن می‌خواند و دیگری اشک می‌ریخت و از خدا می‌خواست گناهانش را ببخشاید. زهیر نماز شب می‌خواند.

امام کنار خیمه‌اش ایستاد و نگاهی به آسمان شب کرد. ستاره‌ها می‌درخشیدند و آهسته در مه شیری‌رنگ پنهان می‌شدند. زمزمه‌ها از خیمه‌گاه بلند شده بود، گویی زنبورهای عسل در خیمه‌گاه مشغول تهیه‌ی عسل بودند. چه یاران باوفایی!

خودش هم در حال زمزمه‌ی قرآن داخل خیمه شد.

امام به‌طرف ستون خیمه رفت تا لحظه‌ای بیاساید. چشم بر هم گذاشت. نسیم سحری وزید و بوی خوشی آورد. خستگی امام را با خود به دنیای خواب برد.

مدتی نگذشت که چشم باز کرد. یاران دورش جمع شده بودند. همه آماده بودند. امام از خوابی که دیده بود درشگفت بود.

«می‌دانید در خواب چه دیدم؟»

یاران امام در سکوت منتظر بودند. گرد سحری آسمان را روشن‌تر کرده بود.

«چه خوابی دیدید، ای پسر فرستاده‌ی خدا؟»

امام برخاست و به میان یارانش رفت. نگاهی به دوردست انداخت. همهمه‌ی دشمن به گوش می‌رسید. آماده‌ی پیکار می‌شدند. شیهه‌ی اسبی بلند شد. پژواک طبلی از دوردست به گوش رسید.

«در خواب سگانی را دیدم که به من حمله‌ور شده بودند تا پاره‌پاره‌ام کنند. در آن میان، سگی دورنگ را دیدم که از همه سخت‌تر بود.»

سواری از تاریکی به‌تاخت آمد، نعره زد و دور شد. کسی گفت شمر است که زودتر از دیگران آمده.

سکوت خیمه‌گاه را فراگرفت. صدای اذان صبح برخاست. یاران آماده‌ی نماز صبح شدند.

ارسال نظر

    • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
    • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.
3 + 2 =