به گزارش روابط عمومی ادارهکل کتابخانههای عمومی استان خوزستان، احمد حیدری مجد، مسئول کتابخانه سپهر دانش روستای مربچه از توابع شهرستان رامهرمز، در سومین دوره جشنواره طعم کتاب با عشایر، در یکی از مدارس عشایری در منطقه تغلیسادات، حضور داشت و شرحی از برنامههای فرهنگی اجرا شده و سفرش به این منطقه روایت کرد.
مسئول کتابخانه سپهر دانش در این روایت شرح داد: صبحِ نسبتاً سردِ یکی از روزهای زمستانی بهمن ۱۴۰۳، قرار بود تحت عنوان طرح «توشه کتاب»، که یکی از طرحهای جشنواره «طعم کتاب با عشایر» است، به چند منطقه عشایری سر بزنم و کتابهای کودک و نوجوان توزیع کنم. کولههای مخصوص طرح توشه کتاب را درون خودرو گذاشتم و حرکت کردم.
یکی از نقطههای هدف، یک کانکس فرسوده و زنگ زده، با عنوان دبستان عشایری بود که به نظر میرسید سالها ست در این وضعیت غمانگیز قرار گرفته و معلم این دبستان عشایری میگفت تاکنون کسی کمکی در این مورد نکرده است.
این دبستان، تقریباً ده نفر دانشآموز داشت اما برق، آب و هیچ گونه امکانات دیگری نداشت و انگار جای دوری از جهان مدرن ایستاده بود؛ چشمانتظار یک اتفاق، برای نو شدن.
بچهها در برخورد اول هیچگونه شناخت، اشتیاق و تمایلی برای ایجاد ارتباط با کتاب و کتابخوانی و تعامل با یک آدم غریبه نداشتند. از معلمشان اجازه گرفتم و چند دقیقه وقت خواستم تا خودم و طرح توشه کتاب را معرفی کنم. شروع کردم از کتاب و کتابخانه گفتم؛ کمی بعد، به بیرون کانکس رفتیم، در هوای آزاد یک طبیعت بکر نشستیم و شروع به قصهگویی کردم، با چاشنی طنز و ته لهجه جنوبی و گویشی که خوشایند فهمِ بچهها بود، کمکم یخ بچهها آب شد و نشانههای اعتماد و اشتیاق جلوهگری میکرد، آنها هم حرف زدند و پُر حرفتر شدند و نهایتاً اتفاق لازم افتاد!
کتابها را میان بچهها پخش و عضوگیری کردم. این کار من بود و باید نتیجه همیشه همین باشد، اما داستان خاطره من از یک زاویه دیگر اینجا شروع میشود.
من برای آنچه دیدم، غمگین بودم و از خودم میپرسیدم چرا کانکسی که جانپناه این کودکان است و باید نماد زیبایی، جذابیت و حس امنیت باشد، این همه فرسوده و نازیباست؛ چرا این همه دافعه دارد.
میان آن همه سؤال بی محابا و بیتکرار، ناگهان فکری به سرم زد. تلفنم را برداشتم و به همکارم در قسمت خدمات کتابخانهها که از قضا رنگآمیز ماهری هم هست، زنگ زدم و اندوهِ جریان را گفتم. گفت اگر مواد رنگآمیزی جور شود، من رایگان این کار را انجام میدهم.
به همین سرعت و سادگی تا اینجای مشکل حل شده بود؛ حالا باید چند میلیونی جور میکردم برای مصالح و مخارج!
عکسهای طرح توشه کتاب را گرفتم و با بچهها و معلمشان خداحافظی کردم.
تمامِ مسیر بازگشت، پر از اندوه این همه کمبود بودم و دلم میخواست کاری بکنم؛ حالا که میدانم در یک جای جهان چند نفر وجود دارند که میشود برایشان کاری کرد.
با مسئول شهرستان، در موردش مفصل صحبت کردم و قول مساعد داد از طریق خیّرین شهرستان پیگیر باشد و یادم هست که گفت اگر خدا بخواهد جور میشود؛ آن جور که فکرش را هم نمیکنی. این جمله هنوز در ذهن و گوشهای من شنیده میشود.
فردا یا پس فردای آن روز، به طور اتفاقی دوستی که سالها ندیده بودمش را در خیابان دیدم و احوالپرسی نسبتاً آتشینی کردیم.
پرسش و پاسخهای عامیانهی معمول دو دوست، انجام شد و پرسید کار و بار این روزهایت چیست؟ گفتم کتابخانه کار میکنم و لا به لای ریز و درشت حرفهایی که پیرامون شغلم میزدم، گفتم گاهی برای دانشآموزان عشایر دور و نزدیک کتاب میبرم و دستم رفت به گوشی و عکسهای گوشیام را نشانش دادم و گفتم همچنین مسئلهای هم اخیراً برای من اتفاق افتاده و میخواهم در این مورد برای آن بچهها در حد توانم کاری بکنم ولی متأسفانه مشکل مالی برای انجامش داریم. دوستم لبخندی زد و گفت شما مشکل مالی ندارید؛ شما الآن دیگر مشکل مالی ندارید. لبخند فروتنانهاش کشدار بود. لابه لای عطر خوش لبخندش کلمه کلمه اتفاق خوب از دهانش میبارید. گفت من تمام هزینههای این کار را تقبل میکنم و پای کار هستم.
گفت حتماً بیدلیل نبوده که بعد سالها یکدیگر را ندیده بودیم؛ حالا اینجا، اینجور این مسئله و این اتفاق را در حضور من عنوان کردی، بیشک بیحکمت نیست و نخواهد بود.
خلاصه آنکه در چشم به هم زدنی معجزه کامل شد، اتفاق افتاد و وسایل خریداری شد و در کمترین زمان کانکس تعمیر، تمیز و رنگآمیزی شد.
آن ذوقِ به وقتِ رنگشدنِ کانکس که درون بچگیِ بچهها بود، قابل توصیف نیست.
آن «ما را کسی هنوز میبیند» که در نشاطِ خندههای کودکانهی آنها بود، توصیفناپذیرترین حسی بود که شاید در فیلمهای کیارستمی یا شیوهی نقلکردنهای احسان عبدیپور بشود درست توصیف کرد، نمایش داد و قشنگ از آب درآورد.
اعتراف میکنم زورِ فهمِ من از کلمات به ترجمهی آن همه زیبایی نمیرسد، شبیه فهمیدن چیزی که فهماندش سخت باشد و کار هر کسی نباشد.
بعدها فهمیدم آن دوستم، یکی از خَیرین فرهنگی شهرستان است و با کمی حس معنویتِ بیشتر، به این باور رسیدم بدون شک بعد از این همه سال خدا این مشکل را سر راه من قرار داده و دوستم را هم سر راه من، تا این مشکل حل شود.
همهی این اتفاقهای سریع و قشنگ به لطف خدا و به بهانه کتاب و آن کولهی نارنجی طرح «توشه کتاب» بود که اگر نبود، سفری نبود، رفتنی نبود، رسیدنی نبود، دیدنی نبود، رنگی نبود، کتابی نبود و شناختی نبود و شاید فرصت کشف و فهم این همه زیبایی نبود.
من تمام این اتفاقها را شبیه یک اعجاز میبینم؛ اینکه هنوز آدمهایی به خوبیِ کتاب وجود دارند، آدمهایی که اهلِ شوقِ به داد هم رسیدن هستند. و لای چرخدندههای روزمرگی و بیعاطفگی، گیر نیفتادهاند و زندهاند به عشق و اخلاق و معرفت، معرفت حتی به معنای کوچه بازاریاش. من حالا بیشتر از قبل عاشق کارم هستم؛ خصوصاً رفتن به روستاها و عشایر. شاید به خاطر همین احتمالِ اتفاقهای منجر به کشف زیبایی، شاید برای فهم بیشتر آدم بودن و سیر و سلوکی که رفتن به آدم میدهد.
با خودم همیشه میگویم ای کاش کتابدار محضِ کتابخانه سیار بودم، ای کاش ماشین کتابخانه سیار داشتم و تا آن روز با ماشین خودم به این جاده میزنم، به آن جادهای خاکی، فرعی است اما اصل جاده است، برای رسیدن.
با خودم فکر میکنم با توجه به این همه مدرسه عشایری و روستایی و دانشآموز محروم در شهرستان و شهرهای نزدیک و ظرفیت بالای انجام برنامههای فرهنگی برای ترویج اهداف نهاد، کاش که عزیزان مسئول توجه ویژه و عاجلی برای این مسئله میکردند.
هنوز، ذهن من لبریزِ خاطرههایی است که معطرند به ردپای خدا و عشق، خاطراتی که در قلبم ماندگارند و ارزششان هنوز و همیشه، به ناگفته ماندنشان است و نوشتن و گفتن از قشنگی آنها شاید کم کند.
این یک راه دیدنی است، تصویری از لذتِ رفتن و رسیدن و تازه شدن.
ارسال نظر