شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷ - ۱۶:۴۷

گزارشی از همراهی خبرنگار روزنامه «صبح‌نو» با اردوی جهادی نویسندگان و شاعران در بشاگرد؛

اینجا چراغی روشن است

مدرسه جهادي خواندن

گروهی از نویسندگان و شاعران برای دومین مرتبه به بشاگرد رفتند تا با دانش‌آموزان آن منطقه درباره شعر و داستان و نقاشی و خبر صحبت کنند. این دوره‌ به همت نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور و با ۱۲۵ کلاس با موضوع‌های داستان، شعر و نقاشی در سه روز برگزار شد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، مصطفی وثوق کیا خبرنگار روزنامه صبح نو در گزارشی از همراهی با نویسندگان و شاعران در «مدرسه جهادی خواندن» بشاگرد نوشت:

گروهی از نویسندگان و شاعران برای دومین مرتبه به بشاگرد رفتند تا با دانش‌آموزان آن منطقه درباره شعر و داستان و نقاشی و خبر صحبت کنند. کلاس‌هایی که شاید بتواند استعدادی در این منطقه دورافتاده کشف کند. در دوره‌ای که «مدرسه جهادی خواندن» نام گرفت به همت نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور ۱۲۵ کلاس داستان و شعر و نقاشی در سه روز برقرار شد.


روایت صفر: شکست تصویر ذهنی از بشاگرد

هر چه را از بشاگرد شنیدید کنار بگذارید. شاید تا پیش از این فکر می‌کردید که بشاگرد طبق آنچه شنیدید و گفتند منطقه‌ای باشد که در فقر و محرومیت مطلق باشد و گویا مردم در بدویتی زندگی می‌کنند که نیازمند ترحم هستند آما همه اینها شنیده است و تا پایت را به منطقه می‌گذاری گویا تمام باورهای ذهنی‌ات فرو می‌ریزد. ظاهراً کارکرد رسانه در انتقال پیام از بشاگرد در ارائه محرومیت‌ها و کم‌برخورداری از امکانات خلاصه شده است و همه این‌ها تصویر ذهنی مردم ایران را ساخته است که بشاگرد جایی عجیب و غریب است که نیست.  
ساعت ۸صبح  روز ۲۵تیرماه وقتی گروه نویسندگان و شاعران وارد بندرعباس شدند تا بدون فوت وقت با دو دستگاه مینی‌بوس کولردار به سمت بشاگرد بروند همان اول صبح گرما و شرجی بودن هوا سیلی اول را می‌زند تا نشان دهد کسی در تیرماه به این منطقه می‌آید نباید انتظار هوایی دیگر را داشته باشد. مینی‌بوس‌ها بلافاصله به سمت مقصد اول که شهر میناب است حرکت می‌کنند و حتی صبحانه را در ماشین تقسیم می‌کنند تا برنامه به موقع اجرا شود. مسیر ۸۵ کیلومتری تا میناب صرف تماشای مناطق بیابانی اطراف و دیدن گله‌های بزرگ شتر و توضیحات یکی از همراهان درباره شرایط منطقه و البته بحث‌های دوستانه همراهان درباره سوژه روز فرهنگی درباره مجادله یکی از نویسندگان با مدیر یک نهاد فرهنگی می‌گذرد و حدود ساعت ۱۰ صبح به میناب می‌رسیم. میزبان ما در این شهر کتابخانه عمومی شهر است. هوای میناب هم دست کمی از بندرعباس ندارد به همان گرمی و رطوبت بالا.  
کتابخانه میناب در کنار خیابان واقع شده است و وقتی ما وارد می‌شویم خیلی شلوغ نیست.
 فقط در بخش کودکان جنب و جوش بیشتر از و تعدادی از کودکان با مربی‌شان مشغول فعالیت هستند. استاد علی دانشور که تخصص‌اش نقاشی است از همان ابتدا به جمع کودکان می‌رود من هم سری به قفسه‌های کتاب می‌زنم. قفسه‌ها دسته‌بندی شده و کتاب‌ها در بخش‌های مختلف قرار دارد. در بخش ادبیات مهم‌ترین و بهترین آثار کلاسیک جهان به چشم می‌خورد و کتابخانه از این نظر غنی است اما در بخش ادبیات معاصر هنوز خیلی از مهم‌ترین کتاب‌ها وجود ندارد با این که آثاری زیادی درآن هست. در بخش تاریخ و جغرافیا که کتاب‌های دفاع مقدس ذیل آن است به نظر مهم‌ترین و عمومی‌ترین آثاری که در سال‌های قبل شهرت پیداکرده‌اند در اینجا هم هست.  
بالاخره از میناب به سمت بشاگرد حرکت می‌کنیم. وارد مسیر اصلی که می‌شویم به سمت بشاگرد. تقریباً به ابتدای منطقه بشاگرد می‌رسیم که یکی از دوستان مؤسسه صهبا که همراه گروه است درباره بشاگرد و مختصات منطقه‌ای آن توضیح می‌دهد و البته به سؤالات بی‌شمار اعضای گروه. یکی از مهم‌ترین مسائل در منطقه خشک و کوهستانی بشاگرد راه‌های ارتباطی است که اکنون تا هفت کیومتری خمینی شهر آسفالته است و بقیه راه‌ها خاکی است اما همین که راه تا مرکز بشاگرد آسفالت است باعث تسهیل بسیاری از امور شده است. روح حاج عبدالله والی شاد که قدم به قدم بشاگرد یاد او می‌کند.
شاید تصور کنید که ارتباطات در این منطقه چگونه است. طبق مشاهدات نگارنده تلفن همراه در ۹۰درصد منطقه بشاگرد دارای آنتن است و اینترنت هم تا شهر سردشت بشاگرد دارای خدمات خوبی است. البته در خمینی شهر در هنگامی که جمعیت کمتر باشد اینترنت ناچیزی جاری می‌شود
بالاخره بعد از گذشتن از سندرک و توقف کوتاه در کتابخانه آنجا و خوردن انبه مینابی بعد از حدود ده ساعت به خمینی شهر مرکز آموزشی و اداری منطقه بشاگرد می‌رسیم. از راه اصلی به سمت خمینی شهر هفت کیلومتر جاده خاکی است. خمینی شهر در نگاه اول مرکزی است که حاج عبدالله والی بنا نهاد تا در بشاگرد مرکزیت داشته باشد و اینک دارای مدرسه شبانه روزی دخترانه پسرانه، حوزه علمیه خواهران و برادران تا سطح هفت و سالن ورزشی است و مسجدی بزرگ هم در میانه روستا می‌درخشد.
در بدو ورود با پلومرغ دوستان کمیته‌امداد پذیرایی می‌شویم و بعد از استراحتی مختصر گعده‌های اولیه شکل می‌گیرد. حامد محقق و علی داداشی که دوره قبل هم حضور داشتند از تجریبات خود می‌گفتند و اساتید جدید هم داشتند برنامه‌های روزهای آتی خود را مرور می‌کردند.  
ظاهراً تصویر ذهنی همه از بشاگرد در همین چند ساعت اولیه شکسته است.


روایت اول: چرا روایت‌ها از بشاگرد این قدر ناقص است؟
سه شنبه ساعت ۸ بعد از صبحانه نویسندگان و شاعران و دو نقاش همراه گروه آماده می‌شوند که به سر کلاس بروند.  
من هم به مدرسه دخترانه فاطمه زهرا می‌روم. برای نخستین حضور کلاس معلمان را انتخاب می‌کنم. موضوع درس هم درست خوانی است که سورنا جوکار قرار است درباره آن صحبت کند. کلاس در اتاق مدیر برپا شده است و من که تازه جاگیر شده‌ام سری می‌چرخانم تا ببینم فضا چگونه است.  
بر دیواری که اسامی مدیر و معاون و الباقی سمت‌ها زده شده تحصیلات معلم‌ها را هم نوشته‌اند که از میان ۹ نفر هشت تای آنها لیسانس و یکی دیگر فوق لیسانس زبان انگلیسی دارد و همگی بومی و اهل منطقه بشاگرد هستند. قبلاً هم در همین مدارس شبانه‌روزی درس خوانده و آموخته شدند.  
القصه که استاد درباره درست‌خوانی صحبت می‌کرد و بعد از معلم‌ها نظر می‌خواست اما کلاس به دلخواه استاد پیش نمی‌رفت چرا که برخی از معلمان حرف‌های دیگری هم داشتند و دوست داشتند درباره آن حرف بزنند و خب این اتفاقی خوبی بود و استاد هم منعی ایجاد نمی‌کرد. خانم حیدری از کتابی گفت که خوانده و تلاش کرده بر آن نقدی بنویسد و موفق نشده. چه کتابی؟ اشارات که جلوتر می‌رود مشخص می‌شود نظر آنها منحصراً درباره دو کتابی است که درباره بشاگرد نوشته شده که باعث شده خانم حیدری چند شب حتی گریه کند بعد از خواندن آن و اینکه به‌رقم صحت بسیاری از مطالب آن مطالب کذب هم زیاد دارد درباره بشاگرد. البته مشخص نمی‌شود دقیقاً با کدام یک از دو کتاب نقد دارد ولی حرف اصلی‌اش این است چرا تصویر خوبی از بشاگرد در رسانه‌ها نداریم و هر کسی می‌آید سراغ بدترین نقطه منطقه از نظر محرومیت می‌رود و چند تصویر ترحم برانگیر می‌گیرد و می‌رود؟ چرا کسی پیشرفت‌ها را منعکس نمی‌کند؟ در نهایت می‌گوید که فقیربودن ما را اذیت نمی‌کند این که فکر می‌کنند ما فرهنگ نداریم باعث اذیت ماست. خانم حیدری نشان می‌دهد که هم کتابخوان است هم سرزبان دارد و هم دلش برای بشاگرد می‌تپد، با حرارت صحبت می‌کند و تعصب. البته این حرف‌ها مخالف هم دارد. یکی از معلم‌ها می‌گوید اگر رسانه‌ها فقر و محرومیت را نشان نمی‌دادند که بشاگرد در وضع فعلی خودش نبود هر چند اغراق هم می‌کنند اما اگر نگویند دیگر کمکی به اینجا نمی‌رسد.

گروهی از نویسندگان و شاعران برای دومین مرتبه به بشاگرد رفتند تا با دانش‌آموزان آن منطقه درباره شعر و داستان و نقاشی و خبر صحبت کنند. کلاس‌هایی که شاید بتواند استعدادی در این منطقه دورافتاده کشف کند. در دوره‌ای که «مدرسه جهادی خواندن» نام گرفت به همت نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور ۱۲۵ کلاس داستان و شعر و نقاشی در سه روز برقرار شد.

حرف آخر استاد این است که شما باید تصویر ذهنی مردم ایران از بشاگرد را عوض کنید. شماها که شهر رفتید و دانشگاه رفته‌اید یا می‌روید از ابزار تکنولوژی و دیگر مسائل استفاده کنید تا مردم بدانند بشاگرد جدید کجاست و چه شده است؟


روایت دوم: داستان خودت را بنویس
کلاس بعدی را می‌روم داستان‌نویسی دختران که مجید استیری معلمشان است. کمی دیر می‌رسم البته و استاد وسط بحث است. دارد درباره قصه نوشتن صحبت می‌کند. از اهمیت نوشتن وقایع روزانه برای خود، این که اگر هر روز خود را مجبور کنید یادداشت روزانه بنویسید برکاتی دارد. درباره خلوت و انگیزه و حس نوشتن حرف می‌زند.
 از چیزهای عادی می‌گوید که می‌شود از آنها خلق داستان کرد. مثال می‌زند تا بچه‌ها بدانند چقدر مسائل عادی وجود دارد که می‌شود درباره‌اش حرف زد و نوشت. کلاس داستان حدود بیست نفر دانش آموز دختر دارد هم از راهنمایی هم از دبیرستان. اوایل خیلی فعال نیستند.
 تک و توک حرف می‌زنند اما هر چه کلاس پیش رود یخ‌ها هم آب می‌شود استاد هم همراهی می‌کند می‌خواهد همه در بحث مشارکت کنند. حالا کلاس فعال شده است هر چند چند دختر در گوشه و کنار کز کرده و فقط تماشا می‌کنند اما پویایی دانش‌آموزان استاد را هم هم به شوق آورده پس تصمیم می‌گیرد از خاطره‌هایی که در دوره قبلی نوشته شده یکی را بخواند.  
خاطره که شروع می‌شود ذوق استاد هم بیشتر می‌شود.  
از توصیف‌ها و فضاسازی‌هایی که انجام شده از روان نوشتن از انتخاب سوژه و موضع بکر و جالب و خلاصه که استیری سر حال آمده. اسم دانش آموز را که می‌خواند ظاهراً سر کلاس دیگری است می‌فرستد صدایش کنند.  
داخل که می آید همان ابتدا تشویق می‌شود و از او می‌خواهد همین خاطره را تبدیل به داستان کند، دختر می‌رود اما بعداز استیری می‌شنوم که دختر بعداً گفته که دیگر نمی‌داند با این خاطره چه کند.  


روایت سوم: از شاه عباس تا آن سوی کره زمین
انتخاب بعدی من کلاس پسرهاست. بالاخره باید بروم آنها را هم ببنیم البته این دوره فقط راهنمایی‌ها آمدند و دبیرستانی‌ها ظاهراً برنامه‌شان به این دوره نمی‌خورد. علی شیروانی سر این کلاس رفته تا به پسرها بگوید چه طور برای داستان‌شان سوژه‌یابی کنند. ظاهراً از کلاس قبل سرمشق را داده و حالا باید دانش آموزان داستان‌هایشان را بخوانند.  
دو نفر داوطلب می‌شوند.  
یکی شروع می‌کند به خواندن. داستانی نوشته تاریخی درباره شاه عباس صفوی و شیخ بهایی. لحن را هم حماسی کرده که به آن دوره تاریخی خاص بخورد. داستان جالبی بود برای پسری در این سن.  
این که فکرش تا کجا رسیده است هم خوب است. دیگری داستانی علمی تخیلی می‌خواند درباره برخورد ستارگان و زمین. همزمان که این پسر داستانش را می‌خواند سه نفر دیگر سرشان تو داستان او بود. این داستان جالبی بود.  
هم سوژه و نوشتن داستان باعث می‌شود که استاد از بچه‌ها بخواهد او را تشویق کنند.  
شیروانی داوطلب بعدی را می‌خواهد. یکی هست که رویش نشده بگوید اما کنار دستی‌اش لو می‌دهد به استاد اما خب کمرویی کار دستش می‌دهد و آخر سر هم خودش نمی‌خواند بلکه استاد داستان او را می‌خواند. کلاس با تأکید استاد بر خواندن و خواندن و خواندن تمام می‌شود.


روایت چهارم: دعایی که نصفه مستجاب شد
کلاس بعدی را هم از پسرها انتخاب می‌کنم. هنوز استاد نیامده و خب همه تو سر کله هم می‌زنند. یکی که بعداً می‌فهمم اسمش رضا کریمی است با تیشرت قرمز سردسته شلوغ‌کن‌هاست.  
اول که می‌روم فکر می‌کنند استادم و ساکت می‌شوند اما وقتی خیالشان راحت می‌شود که خبری نیست باز می‌گردند سر حال قبلی. همین رضا کریمی دعا می‌کند که کاش استاد ۵۰دقیقه دیر بیاید اما خب خدا همه این ۵۰دقیقه را مستجاب نمی‌کند و استاد فقط ۲۵ دقیقه تأخیر دارد چرا که کلاس قبلی طول کشیده است.  
قبل از این که استاد بیاید باهاشون حرف می‌زنم. همگی از روستاهای اطراف هستند که برخی‌شان سه ساعت با خمینی‌شهر فاصله دارد  و طبعاً وسیله نقلیه هم موتورسیکلت است که فراوان است در بشاگرد. از مدرسه‌شان هم راضی هستند.  
تا می‌خواهم همان سؤال کلیشه‌ای را که دوست دارید چه کاره شوید بپرسم استاد سر می‌رسد و نمی‌شود.
سیدحسین موسوی نیا (که من تا آخر سفر او را موسویان صداکردم) قرار است برای بچه‌ها بگوید اصلاً چرا باید بنویسند. در بدو ورود چند نفری می‌خواهند بروند آب بخورند که استاد می‌گوید هر کسی خواست برود آب بخورد  و خب تقریباً همه کلاس می‌روند آب بخورند! وقتی که برمی‌گردند سر کلاس مباحث قبلی را تکرار می‌کند اما کلاس کمی شلوغ است. همان رضا کریمی با یکی دو نفر دیگر شیطنت‌هایی می‌کنند حتی سربه سر استاد هم می‌گذارد، استاد هم دل به دلش می‌دهد تا خوش باشد.  
شیطنت‌های اینها تاجایی پیش می‌رود که لیست کلاس را پر کرده‌اند از اسامی فک و فامیل و رفیق‌هایشان. خلاصه وضعیتی شده که حتی موسوی نیا جدی را هم به خنده انداخت.



روایت پنجم: معلم آینده را پیدا کن
کلاس بعدی را می‌روم سر کلاس دختران که مبین اردستانی می‌خواهد درباره چگونه شعرنوشتن صحبت کند. کلاس‌های دختران ظاهراً آورده بیشتری هم برای دانش آموزان دارد، هم اساتید فکر می‌کنند بهتر مطالبشان درک می‌شود.  
برداشتم این بود که کلاس خشکی است به جهت گفتن مسائلی چون عروض و قافیه و اوزان فارسی اما اردستانی شیوه معلمی‌اش خوب بود و جالب، ساده می‌کرد مطالب را برای فهم بهتر. هر چه مثال ساده‌تر می‌شد درک دانش آموزان هم بهتر می‌شد. نشاط کلاس هم بیشتر می‌شد دانش آموزان وقتی مطالب را می‌فهمیدند حس خوبی از خود بروز می‌دادند تا استاد هم ذوق کند که دانش آموزانش در درک مطلب درجه بالایی دارند.  
اردستانی شعر هم می‌خواند و وزن‌ها را توضیح می‌دهد. دانش‌آموزان سریع وزن‌ها را تشخیص می‌دهند تا یک باریکلا از استاد بگیرند اما دو نفر هستند که استاد آنها را آینده‌دار می‌داند. مریم و محدثه این قدر سریع مطالب را می‌گیرند که ذوق استاد دوچندان می‌شود.
 مریم در کلاس فعال است و پرشور اما محدثه ساکت در جلو کلاس نشسته تا وقتی موضوعی گره بخورد وارد میدان شود و مسأله را حل کند. چند بار که این مسأله تکرار می‌شود اردستانی او را معلم آینده این بچه‌ها می‌خواند.
هر چند مباحث کلاس شاید خشک باشد اما این قدر کلاس گرم است که گذر وقت هم حس نمی‌شود. همه کلاس‌ها تمام شده اما اردستانی همچنان ادامه می‌دهد و دانش آموزان هم ذوق ادامه‌اش را دارند. حتی در پایان کلاس هم چند نفری می‌ایستند تا با استاد صحبت کنند.


روایت آخر: بشاگردی‌ها باید بشاگرد را بسازند
کلاس‌های عصرگاهی هم به پایان رسیده اما دانش آموزان که شنیده‌اند پنج‌شنبه کلاس‌ها تعطیل است، دلخور هستند اما دوست دارند چند نفر خاص بمانند تا برایشان کلاس برقرار کنند. از استیری قبلاً شنیدم که در برنامه روز پنج‌شنبه روستاگردی شرکت نمی‌کند تا کلاس‌ها را ادامه دهد. حامد محقق هم قرار است پنج‌شنبه بماند.  
به بچه‌ها که می‌گویم خیلی ذوق می‌کنند ظاهراً استیری و محقق و اردستانی در بین دانش آموزان محبوبیت خوبی کسب کرده‌اند. از کلاس‌های نقاشی هم استقبال خوبی شده و استاد علی دانشور هم ترجیح می‌دهد که روز پنج‌شنبه را پیش دانش آموزان بماند. البته این استقبال از سوی دختران بود و پسرها ترجیح دادند که از تعطیلی روز پنجشنبه به خوبی استفاده کنند.
روز آخری که در مسیر برگشت هستم از محمد کریمی که می‌خواهد مرا به بندرعباس برساند می‌پرسم که چند فرزند دارد و می‌شنوم که چهار دختر دارد که در مدرسه شبانه‌روزی خمینی شهر درس می‌خوانند.  
او می‌گوید که دخترانش می‌خواهند به دانشگاه بروند و هر چند هزینه‌هایشان برایش سنگین است اما او حاضر است که سختی را تحمل کند تا فرزندانش تحصیل کنند. او می‌گوید بشاگردی‌ها باید بشاگرد را بسازند والا کمک‌ها موقتی است و ممکن است روزی تمام شود.


صفحه‌های مربوط به گزارش مدرسه جهادی خواندن را در این روزنامه می توانید از اینــــــجا دریافت کنید.